شمس کودکی پیشرو و استثنایی بوده است. از همسالان خود کناره میگرفته است. تفریحات آنها دلش را خوش نمیداشته است. بازی نمیکرده. آن هم نه از روی ترس و جبر. بلکه از روی طبع و طیب خاطر. پیوسته به وعظ و درس روی میآورده است. خواندن کتاب را به شدت دوست میداشته است. از همان کودکی دربارهی شرح حال مشایخ بزرگ صوفیه مطالعه میکرده است.
گوشهگیری و زندگانی پرریاضت شمس، در کودکی موجب شگفتی خانواده او میشود. تا جایی که پدر با حیرت در کار او به وی میگوید:
- آخر تو چه روش داری؟
- تربیت که ریاضت نیست. و تو نیز دیوانه نیستی؟
شمس از همان کودکی درمییابد که هیچکس او را درک نمیکند. همه از سبب دلتنگیاش بیخبرند. میپندارند که دلتنگی او نیز، از نوع افسردگیهای دیگر کودکان است:
« مرا گرفتند به خردکی: - چرا دلتنگی؟ مگر جامهات میباید یا سیم (نقره) ؟
- گفتمی: ای کاشکی این جامه نیز که دارم، بستندی!»
در میان بیتفاهمیها، تنها یکی از «عقلای مجانین»، یکی از دیوانگان فروزانه که از چیزهای ندیده آگهی میداده است. مردی که یکبار برای آزمایش در خانهای در بسته گذاشتندش و بعد بیرونش یافتند. او به شمس احترام میگذارد. و وقتی میبیند پدر شمس بیاعتنا به فرزند خود، پشت به او، با دیگران گفتگو میدارد، مشتهای خود را گره کرده و تهدید گرانه با خشم به پدر شمس مینگرد. و به او میگوید:
«اگر به خاطر فرزندت نبود، برای این گستاخی تو را تنبیه میکردم.»
و آنگاه رو به شمس کرده و به شیوه وداع درویشان، تعظیم کرده و میگوید: «روزگارت خوش باد!»
شامل 83 صفحه فایل word قابل ویرایش
دانلود مقاله زندگی نامه شمس