نظریه پردازان اجتماعی بجای تبیین و تمهید واژگان علمی بهمراه بکارگیری پژوهشی روش مند مطابق با مسایل اجتماعی، کوشیده اند وقایع و رخدادهای اجتماعی را با روش های علوم دیگر و با استفاده از قوانین آنها بررسی و تحلیل نمایند. گروهی با تاثیرگیری از علوم طببیعی در صدد بوده اند جامعه را به یک دستگاه مکانیکی تشبیه کنند، گروهی دیگر با عنایت به علوم زیستی جامعه را به یک سازواره زیستمند مشابه دانسته اند و باز گروهی دیگر با پیروی از علوم عقلی و فلسفی با جامعه همچون یک شخص تعامل کرده اند…
توین بی نیز در این باب، به نوبه خود و در جای دیگری می گوید: « بدون شک تبیین رخدادهای یک جامعه با اتکا به تعریف آن بعنوان یک فرد، ساختار زیستمند و یا یک ترکیب مکانیکی نمی تواند روش مناسبی برای کشف ارتباط جامعه و روحیات شخصی اعضای آن باشد»
این مسایل بخوبی می تواند پاسخگوی انتقادات کالینگوود به روش شناسی توین بی در مطالعه تاریخ باشد
۱- توین بی بخوبی از اصول و مبادی که با اتکا بدانها اثر خویش را به رشته تحریر در آورد، آگاه بود.
۲- توین بی صراحتا منطبق سازی قوانین علوم طبیعی را بر روش شناسی و اصول پژوهش در علم تاریخ رد کرده است. او از سوی دیگر پژوهش جامعه را با نگرش های مکانیکی یا زیستی، کاملا بیهوده و نادرست خوانده است.
حال این سوال مطرح می شود که کالینگوود با چه استدلال و هدفی این انتقادات را به اثر توین بی روا داشته است؟ یکی از اصلی ترین سرنخ های این مساله را باید در اختلاف نظر عمده این دو محقق درباب میزان تاثیرپذیری تمدن غربی از تمدن یونانی جستجو کرد. کالینگوود معتقد بود که « تمدن غرب از طریق اتصال به تمدن هلنیک می تواند هویت خود را بازیابی کند». حال به استنتاج نهایی توین بی در این باب بنگرید: « در حالیکه تداوم و استمرار در مقایسه تاریخ یک جامعه و جامعه ای دیگر، از میزان استمرار و تداوم در دوره های مختلفی از تاریخ یک جامعۀ بخصوص، بسیار کمتر است؛ ارتباط زمانی بین دو جامعه مجزا در دو دوره های متفاوت زمانی- فی المثل تمدن غربی و یونانی- باعث می شود که ما مجازا ارتباط میان ایندو را «آشکار» و «وابسته بهم» بخوانیم.» در پرتو این استدلالات درباب واقعیت تاریخی، می توان از دیگر استنتاجاتی که علم تاریخ را به مثابه پژوهش در علوم انسانی قلمداد کرده اند، استفاده کرد. دغدغه بجایی ست اگر جوامع را از دو جنبه داخلی و خارجی مورد بررسی قرار دهیم. در جنبه داخلی باید تاریخ حیات آن اجتماع را به بخش های گوناگون و متعددی تقسیم نمود که در کنار هم و در ارتباط با یکدیگر قرار دارند، این درحالیست که در جنبه خارجی ارتباط این جامعه با دیگر جوامع همجوار، در دو زمینه زمانی و مکانی مورد نظر قرار می گیرد. این نگرش به تاریخ را با جمله ای از لورد اکتون قابل اعتماد می کنیم:
آنچه من از تاریخ جهان، فارغ از تواریخ ملل دریافته ام، ارتباط واضح و پیوستگی دامنه داری در میان ایشان است که نه تنها حافظه را سنگین نمی کند، بلکه روح را جلا می بخشد. به دیگر سخن در این روند دریافته ام که ملل گوناگون متمم و کامل کننده یکدیگرند. تاریخشان نه به خاطر خود آنها، بلکه به دلیل نقشی که در تکمیل تاریخ بشر در زمان و مکان خود داشته اند، برای دیگران نقل شده است.
بنابر این استدلالات و نقل قول ها، اولاً بسیار واضح است که توین بی برآن نبوده است تا «ارتباطی فرمایشی و ساختگی را بین دو رویداد تاریخی برقرار سازد»، از سوی دیگر او با اتکاء و اهمیت دادن به شخصیت ها در نقطه مقابل جایگاه و اصالت اجتماع قرار نگرفته است. ثانیاً علی القاعده توین بی و آکتون نمی خواستند که سخنانی غیر منطقی را بر زبان آورند، پژوهش گرانسنگ، دقیق، کاملا مستند و طاقت فرسای توین بی که نهایتا به نتایج مشخصی ختم شده است، آماج دعاوی منتقدانه و بی پایه و اساس کالینگوود قرار گرفته است.
کالینگوود به صراحت بر عنصر «تداوم» در روندهای تاریخی تاکید کرده و در همین راستا نظر خاص توین بی را در باب تمایز تمدن ها، بیش از یک تفاوت در «مواضع ظاهری» دانسته و آنرا رد کرده است. این انتقاد هم مانند آنچه پیش از این آمد یک ادعای محض است. او بمنظور ایراد گواهی بر این ادعا، از جوامع مایا، یوکاتک و آندی استفاده کرده که از جوامع دیگر تاثیر گرفته و برآنها تاثیر گذارده اند. در حالیکه تاکنون هیچیک از مدافعان نظریه «تداوم تاریخ»
(یا «یگانگی تمدن ها») نتوانسته اند این مساله را ثابت نمایند.
و بالاخره فهم ادعای کالینگوود مبنی بر اینکه مورخین «عوامل جدایی ناپذیر» روندهای تاریخی هستند، برای ما دشوار است. بسیار بعید به نظر می رسد که منظور او از این سخن این باشد که گیبون یکی از عوامل سقوط امپراطوری روم بوده است! احتمالا هدف وی از این بیان، تاکید بر نقش تاریخ گیبون از زوال امپراطوری روم در تشکیل تمدن غربی ست، توسیدید نیز در تمدن یونانی چنین نقشی را ایفا کرده است. مع الوصف چنین ادعایی نیز کار بسیار دشوار و دور از دسترسی به نظر می رسد. البته در یک احتمال بسیار مبهم و بعید نیز چنین به نظر می رسد که وی برآن بوده تا در یک نگرش کلی و بسیار سربسته نقش هر فرد یا رخدادی را در «روند تاریخ» مد نظر قرار دهد. اگر این احتمال را صحیح بدانیم، الزاما مدعی آن را به نظریه «تداوم تاریخ» پایبند دانسته ایم، و این در حالیست که اثبات و بررسی تاثیر نظرات توسیدید بر زوال تمدن آزتک ها و همچنین تاثیرات ابن خلدون بر تاریخ ژاپن، کار بسیار دشواری به نظر می رسد.
مقاله ای از آرنولد توین بی درباب فلسفه تاریخ
در کار شرح و توضیح تو کودیدس(2) براى دانشجویان کالج بیلیول(3) [در دانشگاهآکسفورد ]بودم که جنگ عمومى 1914 مرا غافلگیر کرد، و ناگهان نورى به قوه فهم من تافت.[فهمیدم] که تجربه ما را در جهانمان در آن زمان، توکودیدس نیز پیشتر در جهان خویش داشتهاست. [دیدم ]که اکنون کار او را با درکى نو بازخوانى مىکنم ـ معناهایى در الفاظ و احساسهایىدر پس عبارتهاى او درک مىکنم که تا هنگامى که به نوبه خود به بحرانى تاریخى برنخورده بودمکه به وى الهام بخشیده بود، از آن آگاه نبودم. چنین به نظر رسید که توکودیدس پیشتر این راهپیموده است. او و نسل او پیش از من و نسل من به آن مرحله از تجربه تاریخى رسیده بودند. درواقع، امروزِ او فرداى من بوده است. ولى این امر معنایى براى این گاه شمارى باقى نمىگذاشت که جهان من «جدید» و جهان وى «باستانى» است. صرف نظر از اینکه گاه شمارى چه مىگفت، معلوم مىشد جهان توکودیدس و جهان من از حیث فلسفى همروزگارند. پس اگر نسبت راستینتمدن یونانى ـ رومى با تمدن غربى چنین بود، آیا امکان نداشت معلوم شود که نسبت میانهمه تمدنهاى شناخته شده نیز همان است؟
این دیدِ از نظر من تازه درباره همروزگارىِ فلسفى همه تمدنها حتى بیشتر تقویت مىشدوقتى در چشمانداز اکتشافات محصول علوم فیزیکى غربى جدید ما قرار مىگرفت. از زمانبرآمدن نمونههاى آن نوع جامعه بشرى که ما اکنون به آن «تمدن» مىگوییم، پنج یا شش هزارسال مىگذشت که در مقیاس زمانى زمینشناسى و کیهانزایى، نسبت به ظهور نوع آدمى و عمرحیات در این سیاره و خودسیاره و منظومه شمسى و کهکشانى که منظومه شمسى ذره خاکى درآن بیش نیست و کل پهناى عظیم کیهان، مدتى بىنهایت خرد و ناچیز بود. در مقایسه با چنینعظمتهاى زمانى، تمدنهاى برآمده در هزاره دوم قبل از میلاد مسیح (مانند تمدن یونانى ـرومى) یا در هزاره چهارم قبل از میلاد (همچون تمدن مصر باستان) یا در نخستین هزاره قبل ازمیلاد (مثل تمدن خود ما) در واقع با یکدیگر همروزگار بودند.
پس آشکار مىشد که تاریخ ـ به مفهوم تاریخهاى جوامع بشرىِ معروف به «تمدنها» ـ بهمنزله دهها کوشش موازى و همروزگارى است که تاکنون صورت گرفته است به منظور تعالىجستن از سطح زندگى اولیه بشرى که آدمى در آن پس از اینکه به درجه انسانى رسید، بظاهرصدها هزار سال در رخوت و خواب آلودگى ماند ـ چنانکه حتى امروز در جاهاى دور افتادهاىمانند گینه جدید و تىیرا دِلفوئگو(4) و منتها الیه شمال شرقى سیبریه به این حالت باقى است.در این نقاط پیشگامان جسور اهل سایر جوامع بشرى که، برخلاف این واپس ماندگان، بتازگى بهراه افتادهاند، هنوز بر سر این جماعات بدوى فرو نیامده و آنها را بر نینداخته یا جذب نکردهاند.چیزى که توجه مرا به تفاوت شگفتانگیز جوامع مختلف موجود از نظر سطح فرهنگى جلبکرد آثار پروفسور تگرت(5)، استاد دانشگاه کالیفرنیا بود. این تفاوتهاى دامنهدار همه در ظرفمدت کوتاه پنج یا شش هزار رساله اخیر پدید آمده بودند. پس اینجا نقطه نویدبخشى به دستمىآمد براى تحقیق از نظرگاه زمانى در اسرار عالم.
پس از آن مکث دراز، چه بود آنچه جوامع اندک شمارى را که گام در راه تمدن نهاده بودند، به سوى مقصد اجتماعى و معنوى نو و هنوز ناشناختهاى به چنین حرکت زورمندى در آورده بود؟چه بود آنچه آنها را از خوابآلودگى و رخوتى برانگیخته بود که اکثر جوامع هرگز از آن بیروننیامده بودند؟
این پرسش هنوز در ذهن من در جوش و غلیان بود که در تابستان 1920 پروفسور نىمیه(6) (مردى که قبلاً دیدگان مرا بر اروپاى شرقى باز کرده بود) کتاب زوال غرب نوشته اسوالداشپنگلر(7) را به دستم داد. در همان حال که آن صفحههاى سرشار از درخشش بینشهاى تاریخىرا مىخواندم، در اندیشه شدم که آیا پیش از شکل گرفتن کامل پرسشها ـ تا چه رسد به پاسخهاـ در ذهن من، اشپنگلر طومار تحقیق مرا در هم نپیچیده است؟ یکى از عمدهترین نکات در نظرمن این بود که کوچکترین حوزه قابل فهم در بررسیهاى تاریخى، کل هر جامعه است، نهپارههایى از آن، مانند دولتهاى تک ملیتى در غرب در عصر جدید یا دولتشهرها در جهان یونانىـ رومى که به دلخواه مجزا شده بودند. نکته دیگر این بود که تاریخهاى همه آن نوع جوامعى کهتمدن نامیده مىشوند، به مفهومى خاص موازى و همروزگارند. این نکات در نظام فکرىاشپنگلر نیز عمده بود؛ ولى وقتى براى یافتن پاسخ به مسأله تکوین تمدنها به کتاب او رجوعکردم، دیدم هنوز کارى باقى است که من باید به انجام رسانم، زیرا به نظر آمد که اشپنگلر در ایننکته به هیچ وجه روشنگر نیست و بغایت جزم اندیش و پیرو موجبیت علّى است. او عقیدهداشت که تمدنها همه دقیقاً بر طبق یک جدول زمانى ثابت، برمىخیزند و مىبالند و راه زوال درپیش مىگیرند و سرانجام از هم مىپاشند و هیچ توضیحى درباره هیچ یک از اینها داده نمىشد.این امر صرفاً یکى از قوانین طبیعت به شمار مىرفت که اشپنگلر به کشف آن نائل شده بود، وچون گفته استاد بود، مىبایست اعتماد کنى و آن را بپذیرى. این حکم خودسرانه ناامید کنندهشایسته نبوغ درخشان اشپنگلر به نظر نمىرسید، و من در اینجا متوجه تفاوتى در سنتهاى ملىشدم. [با خود گفتم ]اکنون که روش آلمانى استنتاج از مقدمات غیرتجربى به جایى نمىرسد،ببینیم به وسیله روش تجربى انگلیسى چه مىتوان کرد. بیاییم تبیینهاى بدیل را با توجه بهواقعیتها بیازماییم و ببینیم از بوته امتحان چگونه بیرون مىآیند.
شامل 12 صفحه فایل word قابل ویرایش
دانلود مقاله توین بی و کالینگوود، کنش های فلسفی در باب علم تاریخ