مقدمه
آدمی در عصر ارتباطات بوسیله اینترنت و رسانه ها با اقشار دیگر جامعه در ارتباط است . انسان امروزی دیگر فرصتی برای دست کشیدن از فعالیتهای روزمره و پرداختن به تفریح و استراخت را ندارد و اگر هم داشته باشد فرصت بسیار ناچیز که به کارهای مربوط به شغلش می پردازد و در پی امرار معاش خانواده ی خویش است . و حتی اگر وقت هم بکند وقت بسیار اندکی دارد که آن را هم با مطالعه کتاب پر می کند .
قصد ما از جمع آوری مطالبی اندک از چند کتاب و ارائه این تحقیق کمک کردن به دانش آموزانی است که علاقمند به شعر و شاعری و بزرگان ایرانی هستند تا با این کار خویش توانسته باشیم به تعداد ناچیزی از سئوالات مبهمی که از حافظ در ذهن آنها نقش بسته را پاسخگو باشیم و امیدواریم که مورد رضایت آنها قرار گرفته باشد و لازم به ذکر است که از زحمات معلم گرانقدرمان جناب آقای ابراهیمی نهایت تقدیر و تشکر را بکنیم و امیدواریم که این تحقیق مورد رضایت ایشان قرار گیرد .
زشعر دلکش حافظ کسی بودآگاه که لطف طبع و سخن گفتن آناتول فرانس ادبیات را شیوه بیان می گوید و معتقد است زیر آسمان کبود مضمون و مفهوم تازه ای نیست ، لااقل زیاد نیست و آنچه تازه است غالب است .
ادبیات جز طرز تعبیر چیزی نیست ، هر کس قالب بهتر و تعبیر موثر پیدا کند ابداعی کرده است . راستی هم فصاحت و بلاغت جز این نیست که مفهوم را به شکل کامل و موثری به ذهن دیگر وارد سازند . اگر هنر خطبا و شعرا و نویسنده گان در رسیدن به این هدف باشد ، حافظ یکی از بزرگترین هنرمندان به شمار می رود و قله ایست که ادبیات ایران به آنجا منتهی می شود . مطالعه دیوان حافظ این نکته را در ذهن می آورد که استادان بزرگ پنج قرن قبل از حافظ اعم از غزلسرایانی که درخشندگی سعدی نام آنها را تحت الشعاع قرار داده است مانند: جمال الدین عبدالرزاق ، کمال الدین اسمعیل ، همام تبریزی ، اوحدی ، عراقی و قصیده سرایانی چون مسعود سعد و انوری و خاقانی در پخته کردن این زبانی که دیگر کسی نتوانست به حریم آن نزدیک شود موثر بوده اند . تعبیرات و مضامین آنها ( مخصوصاً سعدی ) در دیوان حافظ پراکنده است و چون این مضامین یا مصراعها میان اهل ادب معروف بوده ، حافظ که پیوسته از اطناب و حشو اجتناب داشته ، نیازی در این نمی دیده است که اشاره به تضمین آن کند . به نظر او همه می دانند بیت :
سالها سجده صاحبنظران خواهد بود بر زمینی که نشان کف پای تو بود
از همام تبریزیست و اگر او دو مصراع را مقدم و موخر گذاشته و در طی یکی از غزلیات خود به این شکل در آورده است .
بر زمینی که نشان کف پای تو بود سالها سجده ی صاحبنظران خواهد بود
حال تضمین را دارد و محتاج اشاره نیست . دیگر نمی دانست چنان ( تحفه ی سخن او دست به دست می رود ) و به قدری شایع خواهد شد که مردم همام را به کلی فراموش خواهند کرد. باری قریحه در وی به حدی قوی و دایره ی ابتکار چنان وسیع است که اثر این استفاضه نامحسوس گردیده ، زیرا هر چه از دیگران گرفته در بوته ی ذوق خود ذوب کرده و سپس عنصر جدید درخشان ، کالای نقلید ناپذیر و غیر قابل وصولی آفریده است که گوئی سعدی یک قرن قبل در باره ی وی گفته است :
حد همین است سخن دانی و زیبایی را
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
این غزل معلوم نیست در پرتو چه حالت روحی گفته شده و شاعر از چه نحو کشف و سیر معنوی الهام گرفته است ولی طرز بیان ، پختگی سخن ، انسجام و استحکام جملات ، تعبیرات و اشارات به افکار فلسفی و عرفانی و همه ی آنها نشان می دهد که گوینده به معارف زمان خود آشنا و در ادبیات ورزیده بوده است ، یا چگونه تصورات سخیف و تعلیلات ابلهانه مخلوط می شود ! موحققاً حافظ بر معلومات عصر خود احاطه داشته است . اینکه می گویند قرآن را از حفظ می دانسته و خود او نیز بدان اشاره می کند ( به قرآنی که اندر سینه داری ) تنها عبارت قرآن نبوده است ، حقیقت قرآن با تمام تفاسیری که تا آن تاریخ دماغهای فعال و متبحر علمای دین نوشته و بر حقایق آن روشنائی پاشیده بودند می دانسته و از فقه و حدیث و حکمت ، مخصوصاً حمکت اشراق بهره ی وافر داشته است . بر علوم ادبی زبان عرب مسلط و به زبان فارسی و گنجینه های بی مانند آن مستولی بوده و آثار تمام استادان بزرگ را به طور تفصیل خوانده است . شاید در تصوف قدم زده و به کنه معارف آنها رسیده و مدتی هم سالک طریقه ای بوده و سپس در تحت تاثیر فکر آزاد خود که در قالبی نمی گنجیده است ، از حوزه رسمی صاحبان طریقت کناره گیری کرده و ( چهار تکبیر ) زده ( یکسره بر هر چه هست ) . این دیوانی که در دست ماست و همه " بیت الغزل معرفت است " با معتکف شدن در بابا کوهی و سه روز متوالی روزه گرفتن فراهم نمی شود . فقط دماغ افسانه باف ماست که معلول را بدون علت جستجو و هر کاری را بی رنج و تهیه ی اسباب آرزو می کند . بی سوادی ، با یک شب در آب به سر بردن ، عربی یاد می گیرد و حافظ با سه روز روزه ناگهان حافظ می شود و برابر استاد استادان سخن ظاهر می گردد .
سخن حافظ بی گمان یکی از مشخص ترین شیوه های ادبی ایران است . وجه تشخیص آن چون آثار سایر سرایندگان بزرگ در انتخاب مفردات ، ابداع ترکیبهای خاص ، کیفیت نشاندن کلمه میان جمله و طرز تلفیق آن است ، شیوه ی سخن حافظ خویشاوندی نزدیکی به شیوه ی خاقانی دارد که به تناسب لفظی و رعایت صنایع شعری اهمیت خاصی می دهد و در ابداع مضمون و آوردن تعبیرات تازه ، در بکار بردن اشعار و تشبیه و کنایه ، در استعمال مفاهیم مختلف لغات ، سبکی مشخص دارد و از این حیث سبک او متمایزتر می شودکه در گفتارش اشاره به قرآن حدیث و نسب اسلامی ،اشاره به افسانه و تاریخ قومی، اشاره به عادات و مرسومات زمان خود حد وفور آمده است. حافظ نیز چنین است با این تفاوت که در مراعات تمام این نکات از مرز اعتدال نمی گذرد. اضافه بر این به موسیقی کلمات و خوشاهنگی جمله علاقه شدیدی دارد و هیچگاه آن را فدای مضمون نمی کند و گویی در قریحه بهره ای کامل از فصاحت و سهولت بیان سعدی و انوری دارد از اینرو سخنش از تعقید و دشواری شیوه ی خاقانی رها گشته است و در دیوان ارجمند او کمتر به تعبیرات و ابیاتی برمی خوریم که روشن شدن آن محتاج مراجعه به کتاب لغت یا جستجو در تاریخ و معتقدات وسنن و عادات زمان باشد . مانند: "این بحث با ثلاثه غساله می رود"، خرقه ازسربه درآورد و به شکرانه به سوخت " ،" گر همچو سر ونگارم بدست بازآید."
حافظ چو آب لطف ز نظم تو می چکد حاسد چگونه نکته تواند برآن گرفت
با وجود ذخایر ادبی بی مانندی که گویندگان بزرگ برای ما گذاشته اند هنوز محققین ما در خواص کلمات ، کیفیت ترکیب جمله ها ، تاثیر اوزان عروضی و سایر نکاتی که باعث پیدایش زبانی چون زبان خواجه می شود بحث های روشن و باروری نکرده اند شاید حق با آنها باشد. زیرا چیزی که زبان گوینده ای را از گوینده ی دیگر متمایز می کند تنها ظواهر و مراعات بعضی اصول ادبی و عروضی نیست. البته هجاهای کوتاه و بلند یا مصوتهای زیروبم ، انتخابات وزنی و قافیه ای برای بیان مقصودی که گوینده در نظر دارد موثر است و حتماً گویندگان بزرگ متوجه این نکات بوده و همه ی اینها را مراعات کرده اند، معذلک رموز دیگری است که قابل تعلیل و بیان نیست. به قول یکی از فضلا:( این غزل سعدی:
هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر که من از دست تو فردا بروم جای دگر
از حیث تقطیع ، بر وزن این قصیده ی فرخی است:
یاد باد آن شب کان شمسه ی خوبان طراز بطرب داشت مرا تا بکه بانگ نماز
ولی خواندن آنها دو حالت مختلف در ما ایجادمی کند، به حدی که آدم خیال می کند در دو وزن مختلف گفته شده اند و البته این قضاوت به واسطه ی این است که در شعر فرخی هجاهای بلند به کاررفته و در شعر سعدی هجاهای کوتاه ، هجاهای بلند برای قصیده و اشعار حماسی مناسبتر است و هجاهای کوتاه برای غزل شایسته تر .
اما به نظر بعید می آید که فرخی و سعدی در گفتن اشعار خود این قصیده و تعمد را در انتخاب هجاها داشته اند. آنچه زبان سعدی و فرخی را به گفتن دو گونه شعر گشوده است تنها موارین فنی و ادبی نبوده، بلکه امری طبیعی و ذاتی ، یعنی تراوش قریحه و ذوقی شخصی آنها است. از سعدی شاعری چیره تر و مسلط تر بر کلمات و ترکیبات فارسی نداریم، معذلک سعدی نمی تواند به سبک شعرای خراسان و زبان حماسی و پر طمطراق آنان چیزی بگوید. قصیده ی بهاریه ی وی " بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار " از حیث انسجام و پختگی و از حیث مضامین و توصیف بهار ، از بهترین قصاید فارسی است ، ولی نه جلالی ابهت قصاید فرخی یا مسعود سعد را داراست و نه زیبایی وحشی قصاید منوچهری را . اگر در دست او بود که هجاهای بلند یا مصوتهای هم را بکار ببرد ، تا جلال و آهنگ اشعار حماسی و قصاید خراسانی را بدان ببخشد شاید بکار می برد و بهتر همین بود . چه اگر می توانست شبیه فرخی و انوری قصیده سراید دیگر سعدی نبود . سعدی برای این سعدی است که به زبان خاص خود سخن گوید و زبان او تراوش ذوق او باشد ، اگر می توانست طور دیگر و به سبک دیگران شعر بگوید مبتکر و صاحب سبک نمی شد . تفاوت سبکها و تنوع آنها ناشی از همین است که هر گوینده ی بزرگی قریحه ی خود را به کار می اندازد و شعر او زائیده ی روح و فکر اوست ، نه مولد معرفت و فن و معلومات لغوی و ادبی .
البته اطلاعات ادبی و معرفت شاعر به مدد قریحه ی او میشتابد ، ولی آنچه شخصی و غیر قابل انتقال ، و اقتباس است همان قریحه و موهبت است که در حافظ به حد وافر و موثری موجود و به واسطه نیروی این قریحه ی خاص است که هر مضمون پیش پا افتاده ای هم ، در زبان وی رونق و جلای تازه و بدیع به خود می گیرد . همه ی شعرا از گریه ی خود سخن گفته اند و به جای اشک خون از دیده ریخته اند و از اغراق فروگذار نکرده اند :
قلزم و جیحون و عمان و فرات و رودنیل اینهمه یک قطره ای از چشم گریان من است
ضمیمه ی :
سیلاب سراشک از در او میبردم آه عمری اثر گریه ی بی حاصلم این است
هلالی :
نماند از سیل اشک من زمین را یک بنا محکم کنون ترسم که نقصان در بنای آسمان افتد
معرفت نیست در این قوم خدایا مددی تا برم گوهر خود را به خریدار دگر
حافظ از بی معرفتی قوم خود رنج می برد ، از شیوع ریا و تزویر رنج میبرد ، از بی ایمانی و رواج دروغ رنج می برد ، از استعداد افراد و مردن اصل عدل و انصاف رنج می برد ، مرگ آزادی فکر و بی اعتنایی به هنر او را رنج می دهد . یکی از خطوط قیافه تابناک حافظ مبارزه با عوام فریبی ، با بی ذوقی ، با تعصب و خرافات ، با فکرهای محدود واندیشه های متحجر در تقلید است . مخصوصاً محیط زندگانی او عرصه ی اضطرابها و تشنجات سیاسی است . آرامش و سکون ، ثبات در فکر و روش عقلی نیست . در این گیر و دارهائی که برای رسیدن به قدرت صورت می گیرد ، اخلاق و ذوق به منتها درجه ی انحطاط و آشفتگی میافتد ، همه در این اندیشه اند که خوان یغما نصیبی ببرند ، یا اقلاً گلیم خود را از آب بیرون کشند ، در اینموقع است که فضائل بی ارزش بازار دروغ و تقلب رایج می شود ، استبداد و خودرائی ، نه تنها بر افراد و طبقه ی حاکمه ، بلکه در افراد هم به حد وسوا و اشمئاز انگیز می رسد ، " خراج و هرتبه " می شود و حافظ آرزوی ( فکر حکیمی ورای برهمنی ) می کند و گاهی با حیرت و تعجب از خود می پرسد :
ازین سموم که بر طرف بوستان بگذشت عجب که بوی گلی ماند و رنگ نسترنی در این تیرگی های مشوش و هراسناک ، سیمای فروزان حافظ ، با صفای باطن دور از فرومایگیهای محیط ، منزه از دنائت های رایجه آز و طمع و پاکیزه از تعجب های جاهلانه در افق شیراز طالع می شود و فکر روشن او می خواهد بر تاریکهای زمان فرو ریزد . حافظ در این تیرگیها می درخشد ، فکر حکیم خود را نه به صورت استهزاء گزنده ی وستر ، بلکه مانند اندیشه ی آرام گوته پخش می کند .
حسن صباح و بابک خرم دین نیست ، خیام است و بتابیدن اندیشه قناعت می کند ، اما رنج می برد و گاهی این رنج با تعبیر پوشیده و خاص او بدین صورت در می آید :
بهر یک جرعه که آزار کسش در پی نیست زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
این جرعه تنها جرعه ی شراب نیست که مردم نمی پسندند و مرتکب آشامیدنش را " تعزیر " یا " تکفیر " می کنند ، جرعه ی آزادی اندیشه و آزادگی روح نیز هست که طبیعت برده پسند مردم نمی تواند آنرا تحمل کند . از خواندن این بیت ، حافظی در ذهن نقش می بندد که نمی تواند اندیشه و احساس خود را ظاهر سازد زیرا نتیجه حتمی آن بیزاری و نفرات عمومی و حتی تعقیب و تفکیر و طرد از جامعه است و حیرتی دردناک بر او مستولی می شود که چرا عامه مردم متوقعند همه مانند آنان فکر کنند و معتقداتی که بارث و تلقین به آنها رسیده , یعنی هیچ تلاش عقلی در پیدایش آن تاثیر نداشته است ، ملاک صحت و سقم عقاید دیگران قرار گیرد . به قول سنائی بشر به دست خود اهریمن هائی نقش می کند و سپس از آن اهریمن ها به جزع و فزع میافتد و اگر افرادی پیدا شدند که از این اهریمنها نترسند و بت هائی را که غوه ی واهمه آفریده است بشکنند مورد تحقیر و نفرت و حتی کینه و زجر قرار می گیرند . چه کردارها و رفتارهائی که زیانی بدیگران نمی رساند ولی از بیم مقررات و عقاید وآداب عمومی انسان نباید بدانها تجاهر کند . حافظ در این بیت به تمام این معانی نظر داشته و از این حیث در شهر خود در میان آشنایان خود غریب و تنها زیسته و رنج نداشتن هم نفس و همفکری او را در زندان مجرد انداخته است . می گویند بر اثر همین جنجال و انتظار وقایعی نظیر آن ،کسان حافظ دست و پای خود را جمع و اشعار وی را مخفی و پراکنده یا قسمتی از آنرا معدوم کردند . از اینرو دیوان حافظ بعد از وی جمع آوری و تدوین شد ، وجود اشعار سست یا غزلهای مشکوک در دیوان او بدین علت است که خود آنرا ضبط و تدوین نکرده است . سایرین هم اشعار دیگران و هم اشعار جعلی خود و هم شاید اشعار متوسط اول جوانی وی را در آثار گرانبهای قریحه ی او ریخته اند .
ای حافظ !
گناه تو همین است ، گناه تو این بود که پیشانی فرو افتاده ی بنده نداشتی . گناه تو این بود که معرفت و مناعت روح ، ترا از آن لجن زاری که هم عصران تو در آن میخزیدند بسی برتر برده بود. اگر گدا بودی ، پادشاهان از اموال وقف بی نیازت می کردند. آنوقت دیگران سوی بساط رنگین تو به گدائی می آمدند ، ترا می ستودند ، ترا احترام می کردند و خرقه ی تو رهن میکده ها نمی شد . اگر ریا و دروغ را پیشه می ساخت در مسلمانی تو شک نمی کردند.
حافظ !
بیهوده به خود مبال که از حال وقف در می تصرف نکردی ، اگر از مال وقف درمها می داشتی هرگز برای " گل و نبید " منتظر وظیفه نمی شدی و هیچگاه این گدا زنده از دهان تو بیرون نمی آید . نیست در کس کرم و وقت طرب می گذرد – چاره نیست که سجاده بمی بفروشیم اما حافظ آنقدر که از استبداد و ریا استغناء روح چاره می کند ، فقر را با معرفت و تابناکی اندیشه به کشور پهناوری مبدل می کند که ( از ماه تا ماهی منبسط است ) .
ولی رنجی که درمان پذیر نیست و تا اعماق روح آزردگان را می گذارد ، پایمال شدن آزادگی است در زیر لگد زورمندان و خاموش شدن صدای عقل است در مقابل غوغای جهل و خرافات . در این وضع ، هنر گناه است . آزادی ، تقصیر ، جهنم و ادراک ، مایه ی آوارگی و طرد از جامعه است و ( صحرا فال گوهر ناشناسی خرچهره را با در برابر می کنند ) . مشتی شمشیر زن و غارتگر ، بدلیل اینکه شمشیرزن و غارتگرند ، حکومت می کنند به دلیل اینکه فکر کوتاه ورای علیل دارند ، فکر کوتاه و رأی علیل خود را معیار صحت عقاید عمومی و اصل ثابتی برای نظام اجتماع قرار می دهند . این داعیه سفتها نه آنها را بتعصب و محدود کردن آزادی فردی و انواع ذائل و اعمال خلاف انسانی می کشاند .
راستی هم هیچ ظلمی تاریکتر و هیچ استبدادی از این مهیب تر نیست که فردی با گروه قلیلی بخواهند بر ارواح و عقول مردم حکومت کنند . این استبداد تاریک و مهیب تاریخ بشریت را ملوث کرده و خردمندان را به طغیان و نفرت بر انگیخته است . مشاهده ی این بی بندو باری دنیا ، این نظام نامعقول اجتماع که جاهل به جهل خود بنازد و نادانی خود را سرمشق رفتار عقلا قرار دهد ، فکر حافظ را حتی به طغیان بر ضد نظام کون بر میانگیزد :
بیا تا گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف شکافیم و طرح نو در اندازیم
یکی از عقل می لافد یکی طامات میبافد بیاکاین داوری ها پیش داور اندازیم
حافظ قصاید طولانی در وصف بهار نگفته : بساط زمردین بر دشت نگسترده و از قطرات باران الماس و لولوبر باغ و بوستان نپاشیده است ، ولی در سراسر دیوان حافظ حساسیت شدید وی نسبت بزیبائی های طبیعت دیده می شود . آمدن گل و بهار او را دیوانه می کرده ، نسیم بامدادی مشام فرحبخش او را به نازنینی می انداخته است که ( بروش می گلگون نوشد )با همه ی فقر و تنگدستی بر آن بوده است از اولین وجهی که برسد ( گل و بید ) تهیه کند . در گفتن این آرزوها صادق بوده و صحنه سازیهائی برای گریز زدن به مدح پادشاهی یا تملق از ستمگری نبوده است . وقتی هوای می و مرطوب سرش میزده حاضر بوده است تنها چیز قابل فروش خود را به گرو بگذارد ولی میترسیده و نگران بوده است که ( خرقه پشمین را به گرو نستانند.
این حساسیت شدید نسبت به زیبائی های طبیعت در امور معنوی قویتر و سرکش تر می شود . زبان عفیف و باوقار او را بر ضد بدیها و زشتی باز می کند . در زمانی که جمال انسانی از حدود کمال جسمی تجاوز نکرده و شعرا جز از محاسن اندام سخن نمی گویند ، حافظ در جستجوی چیزی گرانبها تر و ارزنده تر از زیبائیهای ظاهریست :از بتان آن طلب از حسن شناسی ایدل – این کسی گفت که در علم نظر بینا بود . بلندی نظر حافظ در این عرصه خوب مشاهده می شود حافظ تشنه ی زیبائی است ولی زیبائی ظاهر ، روح منبع او را سیراب نمی کند . انسان وقتی زیباست که انسان باشد ، به مکارم و فضائل آراسته باشد ، تاریکی شر و غرور و خود خواهی بروح او راه نیافته باشد ، آزادگی ، وارستگی ، همت و بی نیازی او را از عبودیت و پستی باز دارد . حافظ غلام همت آنهائی می شود که ( از رنگ تعلق آزادند ) و آن ( رندان پاکبازی ) را می ستاید که ( هر دو کون نیرزد به نزدشان یک کاه ) و از شر و بدی مطلقاً دور و بیزار است :
ما نگوئیم بد و میل به حق نکنیم جامعه ی کسی سیه و دلق خود ازرق نکنیم
فراوانی ابیاتی از این قبیل در دیوان حافظ نشان می دهد که خواجه آنها را حس کرده و از اعماق ضمیر او بیرون جسته است – ابیاتی که جهت سیر روحی حافظ را نشان می دهد . آرزوی سیر نشدنی او را به مدینه ی فاضله ، جامعه ای که انسان ها انسان باشند و زیبائی و خوبی و کمال جای خوی درندگان و شهوات حیوانی را بگیرد تفسیر می کند . حافظ در بیان اینگونه آراء سعی می کند نشان دهد که زشتیها و پلیدیها قبل از همه به حال خود شخص مضر است ، او را زیبائی میاندازد ، آدمی را در جهنم سوزان درون خود معذب می دارد . خود بینی انسان از خود خواهی غریزی حیوان که در همان حدود حفظ نفس متوقف میماند شدیدتر است و او را بورطه ای پائین تر از مرتبه ی درندگان میاندازد . زیرا منشاء انواع شایع و حرائم و حتی اعمال سفاهت آمیزی می شود که شخص را در جامعه منفور و لااقل مضحکه و هدف استهزاء قرار می دهد . اینگونه افکار ، حافظ را بلند ، زیبا و ستایشگاه اهل نظر و جمال پرستان قرار می دهد . حافظ شهره ی شهر است به عشق ورزیدن ولی ( در نظر بازی او بی خبران حیرانند ) چه نمی توانند از ماوراء این جثه نحیف و موجود آرام ، دریای متلاطم عشق و خوبی را حدس بزنند . نمی دانند او تشنه است ، تشنه ی خوبی و زیبائی است و از اینرو ( آبش از بالا و پست ) می جوشد .
یعنی در هر کجا و هر سو زیبائی و خوبی می بیند در جان پر از وجد و شوق او جهانی از خوبی و زیبائی گسترده است زیرا آتشی که نمی ( همیشه در دل ) خود داشته است . اما انسان محکوم به ضعف و پیریست ، دل به سردی می گراید و آتش به خاموشی ، ولی برای آن رو جهانی توانگر از عشق و خوبی آتش زیر خاکستر نهفته است استعداد عشق ورزی همیشه هست ، بادی می وزد ، خاکستر به کنار می رود آتش بازگرمی و روشنی می بخشد . گاهی انسان خیال می کند که پیرانه سر برای حافظ چنین ماجرائی روی داده است که زبان وی را به یکی از مترنم ترین و حساسترین غزلها گشوده است .
حافظ با نظری و فکری آزاد در جهان مینگرد و سعدی در دایره ی مقررات دینی محدود و حتی می توان گفت در قالب آنها اسیر است ، سعدی عقاید درست شده ی زمان خود و پدران خود را یک اصل مسلم و غیر قابل شک می داند . حافظ در همه ی آنها شک می کند و تابع پرش فکر وارسته خویش است با فکر خود می خواهد تاریکی الهام را بشکافد ، البته نمی تواند ، ولی این مزیت را دارد که در مقابل خود جهان هستی را پر از غموض و معماهای تاریک می بیند . اما در عوض ، به واسطه ی عقل و اعتدال بی نظیری که در روح وی نهفته است عجز و جهل خود را دلیل نفی مطلق قرار نمی دهد ، و بر خلاف ابوالعلا و خیام ، احتمال می دهد و بانگ ( جرسی ) می شوند . تفکرات صوفیانه ی حافظ که با شک خیام مخلوط شده است او را از حیث فکر در فضائی بس رفیع تر و پهناورتر از سطحی که سعدی در آن زندگی می کند به پرواز آورده است . حافظ مشربی وسیع دارد ، جنبه ی تصوف و بیان اندیشه های فلسفی در او می چربد .
از این رو که بگذریم تفاوت محسوس سعدی و حافظ در عالم لفظ است : سعدی فصیح تر ، روان تر ، ساده تر است . اشعار وی مانند معماری یونانی از فرط سادگی و بی پیرایگی می درخشد . حتی غالباً هنگامی هم که صنایع شعری را به کار می برد قدرت ترکیب چنان است که خواننده متوجه آن نمی شود و مثل آبهای شفاف جویباری که روی هم میغلتند روان است . حافظ استعارات و تشبیهات زیادتر بکار می برد ، با کلمات مرصع کار می کند . مانند زرگر هنرمندیست که با موهبت خاصی می داند جواهر گوناگون را چسان پهلوی هم تعبیه کند که چشم بیننده را خیره سازد و به ذهن مشکل پسند کسی خطور نکند که ممکن بود نگین ها جور دیگر کنار هم نشانده شود . سخن او کاخ با رفعتی است که نقش و نگارهای بدیع آنرا شاهکار تعادل و موزونی ساخته است . دقیق ترین و نهفته ترین تفاوت سعدی و حافظ در لهجه و طرز بیان آنهاست . تفاوت این دو لهجه را احساس می کنیم ولی نمی توانیم آنرا به طور روشن و محسوسی نشان دهیم . در لهجه سعدی روح جوان ، یک نوع حالت رایگان و مایل به شادی روح جوانمرد ورزشکاری که باید هنگام غلبه عاری از خودستائی و هنگام شکست مجرد از کینه باشد – روح با صفا و بی خیال نهفته است . لهجه سعدی حتی در هنگام شکایت و شکست در عشق از این روح کریم و بی خیال جوانی – این روحی که هنوز واقف به مصائب نیست و همه چیز را در زندگانی زیبا می بیند برخوردار است :
با خداوندگاری افتادی کش سربنده پروریدن نیست
ما خود افتادگان مسکینیم حاجت دام گستریدن نیست
سراسر تسلیم است ولی تسلیم خالی از سینه و تذلل و مثل این است که هنوز روح جوان و امیدوار در او نمرده است . در لهجه ی حافظ هم تذلل نیست ولی یک نوع خستگی افتادگی و خاکساری احساس می شود ، رنج درون را نشان می دهد و عجب این است که از این رنج شکایت نمی کند ، کسی را مقصر نمی داند . بخت و اتفاق بیشتر مسئولند . این شیوه بدو سیمای آزموده ئی می بخشد که بی اعتنائی و رشادت عشقبازی سعدی در آن مشاهده نمی شود :
بر من جفا زبخت بر آمد وگرنه یار حاشا که رسم لطف طریق و کرم نداشت
حق بود نخست حافظ در مقابل خیام قرار داده شود زیرا همزمان خیام مقدم بر سعدی بوده و هم حافظ بیش از هر شاعر دیگری از خیام ارث برده است چه اصل پرور شعر اندیشه است و اندیشه های خیامی در سراسر دیوان حافظ به چشم می خورد .
تفکرات خیام درباره مرگ ، زندگی ، حقارت وجود بشر ، حیرت در برابر راز آفرینش همچنین حساسیت شدید وی در مقابل زیبایی طبیعت ، خوشی های زندگی ، اغتنام فرصت و بهره مندی از عمر ، احساس ناپایداری تمام خوبیها و خوشی ها ، ظهور شبح مرگ در برابر ذهن بیدار او ، آزادی از اوهام و بی اعتنایی به مقررات .... همه در دیوان حافظ منعکس است. ولی طبع معتدل و روح تلاش همه جا از تلخی و تندی این افکار می کاهد و یک نوع لاابالی گری و سهل انگاری راحت بخش بر آن می باشد . حافظ بیش از خیام رنج کشیده ، بیش از او تلخی های زندگانی را چشیده ، محرومیت و فشار آرزو بر دوش او بیشتر سنگینی کرده است زیرا علاوه بر عسرت و مقتضیات سخت زندگانی شخصی ( که از اشعار وی به وضوح استنباط می شود ) در عصر پر آشوب و محیط منقلب تری میزیسته و آثار این وحشت و قلق دائم در دیوان وی منعکس است . با وجود همه اینها باز بدبینی او به پای خیام نمی رسد و اظهاراتی از قبیل ابیات زیر در تراوشهای روح حافظ دیده نمی شود :
نا آمدگان اگر بدانند که ما از دهر چه می کشیم نایند دگر
بدیهی است آنچه زبان خیام را به بیان این اندیشه های ناگوار گشوده است عسرت زندگانی و صعوبت اوضاع شخصی او نیست ، بلکه تفکرات فلسفس یک روح حساس و اندیشه گر است که در سطح افکار و عقاید عالی خود باقی نمانده و به غور زندگانی رسیده است ، زندگی را جز مرگ مستمر ، جز روشن شدن شعله ی آرزو و خاموشی آن چیزی نمی داند .
هستی ما تابش برقی است در تاریکیهای متراکم عدم ، لذایذ برای این آفریده شده است که برای یک لمحه آلام متوالی را فراموش و بعد آنها را بهتر احساس کنیم و خلاصه ادراک عمیق و قوی او بیهودگی زندگی را درک کرده است . حافظ نیز چنین فکر می کند و همین مشرب فلسفی او را رنج می دهد . او هم مثل خیام شک دارد در اینکه جهان هستی مولود حکمتی بوده و بر پایه موازین عقلی کار گذاشته شده باشد . با وجود چنین اندیشه های ناگوار موجبات دیگری در کار بوده است که میبایستی ذائقه او را تلختر کرده و دنیا را تاریکتر بنگرد از قبیل عسرت وضع معاشی ، قرار داشتن در محیطی محدود که مخالف هرگونه آزادی فکر است و از این رو با حرارت فریاد می زند :
زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس
ایکه از دفتر عقل آیت عشق آموزی ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست هم قصه ای غریب و حدیثی عجیب است
با هم به قصه غریب و حدیث عجیب شمس الدین محمد گوش کنیم ، قصه ای که خوشتر از طنین کلماتش در زیر گنبد دوار به یادگار نمانده و از هر زبان که می شنوی نامگرراست .
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند
یک قصه بیش نیست غم عشق واین عجب کزهر زبان که می شنوم نامگرراست
گوش فرا داریم و به یاد داشته باشیم که قصه گو سینه اش مخزنی ست سرشار و صادق به دلیل حفظ قرآن خاصه در چهارده روایت کسی ست که (حافظ ) لقب اوست و طبیعی است که قصه اش آمیخته از ( لطائف حکمی) و سرشته از ( نکات قرآنی ) باشد و بدین دلیل فقط عشق را فریادرس داند و خویش را فریادگر این تنها فریادرس .
استشهاد دیوان خواجه و تعریفی که وی از نیروهای مادون عشق ( وهم و عقل ) به دست می دهد ما را با منزلت و مقام سالک مردانه و بی تعصب برای حل مشکل از مراحل مادون عشقی فراتر آمده و اینک به عشق آویخته و آشناتر خواهد نمود . در مرغزار سرسبز دیوان حافظ به نهال ابیاتی برمیخوریم که خواجه این نهالها را در مزمت و نکوهش وهم و خیال ، این سو و آن سو نشانده . باری در ملامت (وهم ) یعنی نیرویی که در باور خواجه مادون عقل است واغواکننده به سوی اعتباریات و فریب دهنده به طرف تکلفات دست و پاگیر و تصنعی نیرویی که فقط محسوسات را ادراک می کند و ماوراء محسوس را نمی فهمد و نمی شناسد . نیروی ضعیفی که حدود فرمانش در جزئیات امور است وطبق درک اندک خود بر نفوس عوام حکم می راند ، نیرویی که حیوان و انسان در بهره وری از آن مشترک اند و کمالش در این است که محکوم عقل گردد ، محکوم نیرویی که وجه امتیاز انسان از حیوان است . باری خواجه مزمت کن ، سرزنش گر و ملامتگوی چنین خرد و عقل و هوشی ست . عقل ، هوش و خردی که خام است و ناپخته ، وسوسه کننده است و بی حس شونده ، ضعیف است و فضول و راستی را مگر تا کنون در تأیید و تمجید از (وهم و موهومات ) از هیچ عاقلی دیده یا شنیده ایم و مگر نه آنکه شاعر عارف ما در تمامی دیوانش بسیار و چه بسیار لاف عقل زده و با افتخار بدان بالیده است :
حاشا که من به موسم گل ترک می کنم من لاف عقل می زنم این کار کی کنم ؟
چراکه این ( عقل ) به عقیده وی همان نیرویی است که نه وجه اشتراک بلکه وجه امتیاز میان انسان و حیوان است . حال ببینیم خواجه چنین نیرویی را مترادف با چه عناصری در شعر خویش عنوان و معرفی می کند :
1. عنصری که خواجه عشق می نامد با هوس هیچ رابطه ای ندارد .
2. عشق از اسرار الهی و علم غیب می باشد که اعتراض به آن معترض گشتن به عالم غیب است و ......
شاید تنها کلامی که در سراسر دیوان خواجه بدون هیچ ابهام و اشاره و جدا از هر مترادف یا ضمیری دیده شود کلمه قرآن بوده باشد و این به خاطر قدر و جلالتی ست که شمس الدین محمد برای این کتاب آسمانی که آمیخته با جان و باطن اوست قایل می باشد . به قطع و یقین می توان گفت که در قلمرو شعر و ادب اسلامی در هیچ زمان و از هیچ زبان اینگونه که از حافظ می بینیم شور و شوقی نسبت به منزلت قرآن ابراز نگشته است و این سخن متکی و مستند به تصریحات بسیار وی در دیوان معرفت آموزش می باشد و اینکه حضرتش می فرماید: شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است بدلیل پیوستگی شعرش با قرآن مجید است که رنگ و بوی همان پیام و صحیفه الهی را به خود گرفته و واقعاً چون قرآن معرفت آموز گشته است . همچنانکه بسیاری از محققین قدیم و برخی از نویسندگان جدید اشاره کرده اند حافظ یقیناً پنجاه سال از عمر شصت و چند ساله اش را در تحصیل و تدرسی قرآن گذرانده تا جائی که در نحوه سخنوری صورت و ساختمان غزلش کاملاً متأثر از نثر و سجع قرآن می نماید و اکثر غزلهای وی بیش از آنکه تاثیری از سبک غزلسرایی کهنه فارسی را دارا باشد شکل گرفته از اسلوب آیات و سور قرآنی است به گونه ای که همان عدم پیوند معانی که در نگاه اول و مطالعه نخست از سوره های قرآن نظر هر خواننده را به خود جلب می کند
فرمت این مقاله به صورت Word و با قابلیت ویرایش میباشد
تعداد صفحات این مقاله 35 صفحه
پس از پرداخت ، میتوانید مقاله را به صورت انلاین دانلود کنید
دانلود مقاله حافظ