زد فایل

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

زد فایل

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

دانلود مقاله جامعه سوسیالیستی

اختصاصی از زد فایل دانلود مقاله جامعه سوسیالیستی دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

 

 

این را می‌توان از پاراگرافی که در آن مارکس به «جهان کودکانه باستان» در تقابل با جهان نوین سرمایه‌داری می‌پردازد ، به بهترین نحو دریافت. مارکس در آن‌جا می‌گوید: « آیا در جهان باستان هرگز به تفحصی ار این باب که کدام شکل مالکیت و غیره مولد‌ترین شکل است، بیشترین ثروت را تولید می‌کند، بر نمی‌خوریم؟ {در پاسخ باید گفت که در آن‌جا،} هر چند کاتو می‌تواند به تفحص در این مسئله بپردازد که کدام شیوه کاشت در یک مزرعه بیشترین محصول را به دست می‌دهد، و بروتوس حتی می‌تواند پولش را با بهترین نرخ بهره وام دهد، اما ثروت به صورت هدف تولید ظاهر نمی‌شود، بل‌که مسئله همواره این است که کدام کشل دارائی بهترین شهروندان را به وجود می‌آورد.» در جهان نوین وضع به کلی غیر از این است. در این جهان «ثروت در تمامی اشکال آن به صورت چیزی ظاهر می‌شود – خواه این چیز شیئی باشد یا رابطه‌ای که به وساطت آن شیئی ، تحقق می‌یابد – چیزی که نسبت به فرد خارجی و تصادفی {یا عَرَضی} است. پس دیدگاه قدیم، که در آن بشر صرف‌نظر از خصلت محدود ملی، مذهبی‌، سیاسی‌اش – به عنوان هدف تولید مد نظر است در قیاس با جهان نوین، که در آن تولید هدف انسان، و ثروت هدف تولید می‌نماید، بسیار متعالی به نظر می‌رسد. اما ایا ثروت در حقیقت، یعنی وقتی شکل محدود بورژوائی آن برگرفته شود، چیزی جز عمومیت یافتن نیازهای فردی، ظرفیت‌ها، لذت‌ها ، نیروهای مولده، و غیره، است که از طریق مبادله همه جانبه ایجاد گردیده؟ چیزی جز غایت تکامل چیرگی بشر بر نیروهای طبیعی است، اعم از آن‌چه طبیعت خوانده می‌شود و طبیعت خود بشر؟ چیزی جز فعال شدن تام وتمام استعدادهای خلاق اوست بدون وجود هیچ پیش‌شرطی (مگر تکامل تاریخی پیشین) که این کلیتِ تکامل، یعنی تکامل کلیه قوای بشری علی‌العموم را به هدفی در خود، و نه هدفی که با ملاکی از پیش معین سنجیده شود، بدل می‌کند؟ چیزی جز حالتی است که در آن انسان دیگر خود را در یک شکل خاص بازتولید نمی‌کند بل‌که همه جانبه بودن خود را تولید می‌کند؟ و می‌کوشد در حد چیزی شده باقی نماند، بل‌که در حرکتِ مطلقِ شدن باشد؟ در اقتصاد بورژوائی – و در دورانی از تولید که اقتصاد بورژوائی با آن در تناظر است – این تحقق کامل محتوای بشری به صورت یک تخلیه کامل، این عینیت یافتن همه جانبه به صورت بیگانگی مطلق ، 20 و این بدور افکندن هر گونه هدف محدود و یک‌جانبه بصورت قربان شدن بشر به عنوان هدفی در خود در پای هدفی یک‌سره خارجی، در می‌آید. به همین دلیل است که جهان کودکانه باستان از جهتی متعادل‌تر می‌نماید. و از جهت دیگر، در تمامی قضایائی که در آن‌ها اشکال و صور بسته ومحدودیت‌های حی و حاضر جستجو می‌شوند واقعا متعالی‌تر است. {جهان باستان} رضایت خاطر است از یک دیدگاه محدود، حال آن‌که عصر نوین هیچ رضایت خاصری به دست نمی‌دهد، و یا، هر جا که به نظر می‌رسد از خود رضایت خاطر دارد، مبتدل است.» 21

 

تضاد میان نقد مارکسیستی و نقد رمانتیکی سرمایه‌داری در این جا با وضوح خاصی بیان شده است، مارکس رمانتیک‌هار را نه تنها به خاطر «اشک‌های احساساتی‌شان»22، یا بدین خاطر که آنان برای عوام‌فریب «کیسه گدائی پرولتاریا را پیشاپیش صفوف خود به عنوان پرچم حرکت می‌دادند» در حالی‌که در همان حال «مهر و نشان کهن فئودالی» را در پشت خویش پنهان ساخته بودند،23 مورد حمله قرار نمی‌داد. بسیار بیشتر از این‌ها آنان را به خاطر ناتوان‌شان از درک «سیر تاریخ نوین» - یعنی ضرورت داشتن و مترقی بودن تاریخی نظام اجتماعی بورژوائی که مورد انتقاد ایشان بود – و در عوض محدود ساختن خویش به رد اخلاقی آن ، نکوهش می‌کرد. هیچ کس منکر آن نیست که حاکمیت سرمایه مبتنی بر بیرحمانه‌ترین شکل مکیدن کار اضافه، مبتنی بر استثمار و ستم بر توده مردم است. در این زمینه سرمایه‌داری یقینا «بر تمامی تظام‌های تولیدی پیشین – که مبتنی بر کار مستقیما اجباری بودند – از لحاظ انرژی، حد و مرزنشناسی و کارآئی بیرحمانه‌اش، پیشی می‌گیرد.» 24 اما تنها سرمایه «ترقی تاریخی را در خدمت ثروت به بند کشیده است»،25 تنها شکل سرمایه‌دارانه تولید است که «به شیوه استثمار دوران‌سازی بدل می‌گردد که در سیر تکامل تاریخی‌اش، و از طریق سازماندهی پروسه کار و پیشرفت عظیم تکنیک، تمامی ساختار اقتصادی جامعه را چنان متحول می‌سازد که بر تمامی ادوار پیشین سایه می‌گسترد.»26

 

بدین ترتیب تولید سرمایه‌دارانه به اعتبار خصلت تعمیم یا بنده‌اش، و کشش شدیدش به ایجاد تحول مستمر در نیروهای مادی تولید، با تمامی شیوه‌های تولید سابق از بیخ و بن تفاوت دارد. اگر مراحل ما قبل از سرمایه‌داری تولید به دلیل تکنیک‌های بدوی و تکامل‌نایافته‌ شان قادر نبودند کار را بیشتر از حد لازم برای معاش بلافصل {یعنی قوت لایموت} افزایش دهند پس «وجه عظیم تاریخی سرمایه» عبارت از این واقعیت است که سرمایه «کار اضافه تولید می‌کند، اضافه (در گروندریسه به‌جای «اضافه» (surplus) دوم، «زائد» (superfluous) ) از لحاظ ارزش مصرف صرف، از لحاظ قوت لایموت»، 27 و سرمایه این کار را از طریق رشد دادن بی‌سابقه ، از یک سو، نیروهای اجتماعی تولید و از سوی دیگر ، نیازها و ظرفیت‌های بشری برای کار، به انجام می‌رساند.

 

در قطعه‌ای به ویژه چشم‌گیر و خیره کننده در گروندریسه می‌خوانیم: «پایان کار تاریخی سرمایه هنگامی فرا می‌رسد که، از یک سو، نیازها به چنان درجه‌ای از رشد رسیده باشند که کار اضافه فراتر و بیشتر از ضرورت، خود بدل به نیاز عامی برخاسته از خودِ نیازهای فردی شده باشد، و از سوی دیگر، انضباط شدیدی که سرمایه بر نسل‌های پیاپی تحمیل می‌کند سخت‌کوشی کلی را به خصلت کلی بشر نوع جدید بدل ساخته باشد، 28 و ، بالاخره، هنگامی‌که نیروهای تولیدی کار، که سرمایه آن‌ها را با جنون نامحدودش برای ثروت بی‌امان شلاق می‌زند و به جلو می‌راند، و رشد آن شرایطی که این جنون نامحدودش برای ثروت بی‌امان شلاق می‌زند و به جلو می‌رساند، و رشد آن شرایطی که این جنون در آن قابل تحقق است، به مرحله‌ای از شکوفائی رسیده باشند که {اولا} داشتن و حفظ ثروت عمومی مستلزم زمان کار کمتری از سود کل جامعه باشد، و {ثانیا} رابطه جامعه کار کنندگان با بازتولید متزاید آن {آن جامعه}، یعنی با بازتولید پیوسته فراوان‌تر و فراوان‌تر آن ، به صورت رابطه‌ای علمی درآمده ، و لذا انسان از انجام کاری که یک شیئی {ماشین} می‌تواند به جای او انجام دهد، فراغت یافته باشد. … کشش بی‌وقفه سرمایه به سوی شکل عام ثروت کار را به فرا سوی حدود نیازمندی خُرد طبیعتش میراند، و بدین‌سان عناصر مادی لازم برای تکامل فردیتی غنی را به وجود می‌آورد که در تولید و در مصرفش به یک سان همه جانبه و جامع است، و بنابراین کارش نیز دیگجر صورت کار ندارد بل‌که صورت شکفتگی کامل نفس فعالیت را دارد، 29 شکفتگی‌ای که در آن ضرورت طبیعی در شکل بلاواسطه‌اش از میان رفته است، چرا که نیازی تا ریخی خلق شده، جای نیازی طبیعی را گرفته است . به این دلیل است که سرمایه مولد است، یعنی رابطه‌ای حتمی و ضروری برای تکامل نیروهای مولده اجتماعی است. سرمایه به این عنوان تنها هنگامی ساقط می‌شود که تکامل خودِ این نیروهای مولده به موانع خویش در وجود خود سرمایه برمی‌خورد.» 30

 

به عبارت دیگر، در حالی‌که کلیه شیوه‌های تولید پیشین ناگزیر باید به پیشرفت بسیار کند نیروهای مولده، 31 و یا حتی رکود آن‌ها طی دوره‌های طولانی، رضایت می‌دادند، سرمایه نقطه آغاز حرکتش را «با نابود سازی مداوم مفروضات موجود خود به عنوان پیش شرط بازتولیدش قرار می‌دهد … سرمایه با وجود محدودیت ماهوی‌اش ، در جهت رشد جهان‌شمول نیروهای مولده تلاش می‌کند، 32 و لذا پیش شرط شیوه تولید جدیدی می‌گردد که بر تکامل نیروهای مولده به منظور بازتولید و با حداکثر بسط وضعیتی معین مبتنی نیست ، بل‌که شیوه تولیدی است که در آن رشد آزادانه، نامفید، پیش‌رونده و جهان‌شمول نیروهای تولیدی خود پیش شرط {وجود} جامعه و لذا باز تولیدش را تشکیل می‌دهد، شیوه تولیدی که در آن پیش‌تر رفتن از نقطه عزیمت تنها پیش شرط موجود است.» 33 تنها بر این بنیان جدید است که «عمومیت یافتن {جهان‌شمول شدن} فردیت … نه عمومیت یافتنی آرمانی یا خیالی، بل‌که عمومیت یافتن مناسبات واقعی و آرمانی او، و لذا ایضا درک تاریخ خود به مثابه یک پروسه و بازشناخت طبیعت (که شامل نیروی عمل‌کننده بر طبیعت نیز هست) به عنوان پیکر واقعی خویش» برای فرد امکان‌پذیر می‌گردد.34

 

1- 2- نقش ماشین به عنوان پیش شرط جامعه سوسیالیستی

 

مارکس درگروندریسه چنین می‌گوید: « اگر نتوانیم آن شرایط مادی تولید و مناسبات مبادله مناظر آن را که لازمه جامعه بی‌طبقه‌اند در جامعه کنونی پنهان بیابیم همه تلاش‌ها‌یمان برای فروپاشیدن آن خوش‌نیتی دون کیشوت‌وار خواهد بود» 35 پس آن شرایط مادی تولید که گذار به جامعه بی‌طبقه را ممکن و ضروری می‌سازند کدامند؟ پاسخ را باید بدواً در تحلیل مارکس از نقش ماشین یافت، که نشان می‌دهد، از یک‌سو، چگونه تکامل سیستم‌های ماشین‌های اتوماتیک فرد کارگر را به سطح نوعی ابزار، به صرفا آنی (آن = moment (لحظه وجودی) . در اصطلاح مارکس (هگل)منظور یک جنبه از پدیده در حال انکشاف و حرکت است – م. ) از آنات پروسه کار، تنزل می‌دهد، اما ایضا، از سوی دیگر، چگونه خود همین تکامل هم‌زمان پیش شرط‌های کاهش میزان صرف انرژی بشری در پروسه تولید را به یک میزان حداقل به وجود می‌آورد. و دیگر آن‌که این پروسه مجال جایگزین شدن کارگر یک وجهی امرو با افراد رشد یافته و همه جانبه را که برایشان «کارکردهای(function،فونکسیون) اجتماعی مختلف، در حکم اشکال معادل فعالیت‌اند» فراهم می‌آورد. این‌ها همه را می‌توان در جلد اول کاپیتال و در گروندریسه یافت. یا این وصف، گروندریسه حاوی مباحثی پیرامون نقش ماشین است که در کاپیتال وجود ندارد. صلابت این مباحث، علی‌رغم این واقعیت که متجاوز از صد سال پیش نوشته شده‌اند، هنوز احساسی از هیجان و احترام در انسان برمی‌انگیزند و شماری از برجسته‌ترین تصاویری را که تخیل بشری تاکنون بدان دست یافته است عرضه می‌دارند.

 

مارکس می‌نویسد:« مبادله کار زنده با کار تعین یافته (obectified – تعین یافته = به صورت عین (شئ مادی درآمده، شیئیت یافته.) - یعنی بیان شدن کار اجتماعی در شکل تضاد سرمایه‌ و کارِ مزدی – تکامل غائی رابطه ارزش و تولیدِ مبتنی بر ارزش است. پیش شرط‌ آن {پیش شرط مبادله کار زنده و کار تعیین یافته} این است و این می‌ماند: توده زمان کار بلافصل، یعنی کمیت کار به خدمت گرفته شده، به منزله عامل تعیین کننده در تولید ثروت. اما به درجه‌ای که صنعت بزرگ توسعه می‌یابد، ایجاد ثروت واقعی به زمان کار و کمیت کار به خدمت گرفته شده کمتر بستگی دارد تا به توان میانجی {ماشین}‌هائی که در طول زمان کار به حرکت درآورده می‌شوند، {ماشین‌هائی} که تاثیر نیرومندشان … هیچ گونه تناسبی با زمان کار بلافصلی که صرف تولیدشان شده ندارند، بل‌که بیشتر به وضع کلی علم و پیشرفت تکنولوژی، با کاربرد علم در تولید، بستگی دارد … چنان‌که صنعت بزرگ آشکار می‌کند، ثروت واقعی خود را بیشتر در عدم تناسبی رعب‌انگیز میان زمان کار صرف شده و محصول آن ، و ایضا در عدم توازنی کیفی میان کار – که اینک به تجریدی محض تقلیل یافته – و قدرت آن پروسه تولیدی‌ای که کاربر آن نظارت یافته ، متجلی می‌کند. کار دیگر چندان یک جزء منظم و درونی پروسه تولید رابطه می‌یابد… کارگر دیگر چندان یک چیز طبیعی تغییر شکل داده شده را {به عنوان ابزار} حلقه واسط میان خود و عین {یعنی موضوع کار} قرار نمی‌دهد، بل‌که پروسه‌ای طبیعی را که به صورت پروسه‌ای صنعتی درآمده ، به عنوان واسطه میان خود و طبیعت غیرآلی قرار می‌دهد، و بر آن مسلط می‌شود. کارگر به جای آن‌که بازیگر اصلی پروسه تولید باشد اکنون در کنار و حاشیه آن می‌ایستد. در این تغییر و تبدیل { یعنی در پروسه تولید با استفاده از ماشین آلات} آن‌چه به عنوان سنگ بنای عظیم تولید و ثروت ظاهر می‌گردد، نه کار بلافصلی است که او خود انجام می‌دهد و نه زمانی‌ است که صرف کار می‌کند، بل‌که، به یمن حضورش {حضور کارگر در پروسه تولید} به منزله یک پیکر اجتماعی، {سنگ بنای عظیم ثروت اینک} به خدمت گرفتن (appropriation) {از‌آن خود کردن} قدرت تولیدی عام خود {ازسوی کارگر} است، به خدمت گرفتن فهم طبیعت، و سیادتش بر طبیعت – در یک کلام تکامل فرد اجتماعی است که به منزله سنگ‌بنای تولید و ثروت ظاهر می‌گردد. سرقت زمان کار غیر {زمان کار دیگری} که پایه و اساس ثروت کنونی است، در قیاس با پایه و اساس جدید، که صنعت بزرگ خود خالق آن است، زیربنای محقر رقت‌انگیزی می‌نماید. به مجرد این‌که کار در شکل بلافصلش دیگر سرچشمه ثروت نبود، زمان کار نیز دیگر میزان سنجش آن نبوده، و لذا ارزش مبادله {دیگر میزان سنجش }ارزش مصرف {نباید باشد}. کار اضافه توده {انسان‌ها} دیگر به عنوان شرط رشد ثروت عام وجود نداشته، همان‌گونه که نا-کار(non labour ، در ادامه همین متن هم‌چنین معادلnot-labour آمده است.) عده‌ای قلیل دیگر به عنوان شرط رشد قوای عام دماغی بشر وجود ندارد. بدین ترتیب، تولید مبتنی بر ارزش مبادله در هم می‌شکند، و پروسه تولید مادیِ مستقیم ، از شکل کنونی حاجت و تضادش عاری می‌گردد. رشد آزادانه فردیت‌ها ، و بنابراین کاهش زمان کار لازم نه به منظور استخراج کار اضافه، بل‌که کاهش عمومی کار لازم جامعه به حداقل، که آن‌گاه متناظر است با رشد هنری، علمی و غیره افراد در زمان آزاد شده و با وسائطی که برای همگی آنان خلق شده.» 36

 

گفت و گوی مارکس و باکونین درباره ی آنارشیسم

 

 

 


نوشته: موریس کرانستون
ترجمه: محمد بای بوردی

 

مقدمه:
در تاریخ سوم نوامبر 1864، کارل مارکس و میخائیل باکونین برای آخرین بار در لندن ملاقات کردند. این ملاقات و گفت و گوهای آن دو در منزل باکونین صورت گرفت. باکونین رهبر شناخته شده آشوب گرایان یا آنارشیست های روسیه برای دیدار کوتاهی به لندن آمده بود و مارکس نیز در همین شهر به حالت تبعید به سر می برد. این دو بیست سال بود که با یک دیگر آشنا بودند، ولی دوستی آنان چندان پایدار نبود و محتاطانه رفتار می کردند و رقابتی نیز برای رهبری بین الملل کارگران بین آن دو در گرفته بود . طرفداران مارکس اغلب در شمال و هواداران باکونین در جنوب اروپا بودند. با آن که نظریات آنها درباره سوسیالیزم کاملا با یکدیگر متفاوت بود ، معذالک هر کدام دیگری را متحد بلقوه ای در نبرد بر علیه بورژوازی تلقی می کرد. در مواردی آن دو دشمن خونی یک دیگر بودند، ولی از نظر هر دو، ملاقاتشان در لندن موفقیت آمیز بود.

 

* * *

 

باکونین: مارکس عزیز، من می توانم چای و توتون تعارف کنم، در غیر این صورت با کمال تاسف باید عرض کنم فعلا فقر دامن گیرم است و امکان پذیرایی و مهمان نوازی، بسیار اندک.

 

مارکس: من همیشه فقیرم باکونین و درباره ی فقر چیزی نیست که ندانم. بدترین مصیبت هاست.

 

باکونین: بردگی بدترین مصیبت است و نه فقر. با یک فنجان چای چطوری؟ من همیشه آن را آماده دارم و این مستخدمه های انگلیسی بسیار مهربانند. به خاطر دارم هنگامی که در "پدینگتون گرین" زندگی می کردم یکی از همین مستخدمه ها به نام "گریس" که از آن همه فن حریف ها بود از صبح تا نیمه شب با آبجوش و قند دائمن از پله ها بالا و پایین می رفت.

 

مارکس: بلی طبقه کارگر در انگلستان زندگی سخت و دشواری دارند و بایستی اولین گروهی باشند که انقلاب می کنند.

 

باکونین: فکر می کنی آنها انقلاب می کنند؟

 

مارکس: بالاخره یا آنها یا آلمان ها.

 

باکونین: آلمان ها هرگز به پا نمی خیزند و ترجیح می دهند که بمیرند ولی انقلاب نکنند.

 

مارکس: مسئله خوی و طبع ملی نیست، موضوع پیشرفت صنعتی است که در آن کارگران از موفقیت خود آگاهی می یابند.

 

باکونین: در اینجا از چنین آگاهی خبری نیست. مستخدمه ای که ذکر خیرش را کردم کاملن مطیع و منزوی و تو سری خور بود و از این که او را چنین استثمار شده می دیدم ناراحت می شدم.

 

مارکس: به نظر می رسد که خودت هم او را استثمار کرده ای.

 

باکونین: لندن پر از استثمار و بهره کشی است و با این که این شهر بزرگ پر از بدبختی و زاغه هایی با خیابان های پست و تاریک است، معذلک کسی هنوز به فکر سنگر بستن در انها نیست. در هر حال لندن جای یک سوسیالیست نیست.

 

مارکس: ولی تنها جایی است که ما را می پذیرد. من پانزده سال است اینجا هستم.

 

باکونین: متاسفم که تو هیچ وقت به دیدن من در "پدینگتون گرین" نیامدی. آنجا من کمی بیش از یک سال ماندم و دیروز که کارتت به دستم رسید، به خاطر آوردم که از روزهای گذشته تا کنون، دیداری به هم نداشته ایم. راستی بار آخر در 1848 با هم ملاقات کردیم؟

 

مارکس: من مجبور بودم که پاریس را در 1845 ترک کنم.

 

باکونین: بلی به خاطر دارم. من تا سال 1847 در آنجا ماندم و یک سال پس از ملاقات ما در برلن و کمی پیش از شورش "درسدن" به دست دشمن گرفتار شدم. آنها مرا ده سال زندانی کرده و سپس به سیبری فرستادند، ولی همان طور که میدانی از آنجا فرار کردم و به لندن آمدم حالا هم سر پناهی برای زیستن در ایتالیا دارم و هفته دیگر به فلورانس می روم.

 

مارکس: خوب، اقلا تو پیوسته در سفری.

 

باکونین: مجبورم. من مانند تو یک انقلابی متشخص نیستم. سلاطین کشور های اروپا مرا آواره کرده اند.

 

مارکس: همان سلاطین مرا نیز از چندین کشور بیرون انداخته اند. مضافا این که فقر نیز مرا خانه به دوش کرده است.

 

باکونین: تهیدستی در مورد من هم صادق است. من همواره بی پولم و مجبورم از دوستان قرض کنم. تصور من بر این است که به جز ایام محبس، بخش عمده زندگی خود را با قرض از این و آن سپری کرده ام و حالا هم که پنجاه سال دارم هرگز درباره پول فکر نمی کنم، زیرا جنبه بورژوایی دارد.

 

مارکس: اقلن خرج و بار خانواده ای بر دوشت نیست و از این جهت خوشبخت هستی.

 

باکونین: لابد می دانی که من در لهستان ازدواج کردم، ولی بچه نداریم. کمی چای بخور. یک روس بدون چای نمی تواند زندگی کند.

 

مارکس: تو هم که یک روس تمام عیار هستی و در واقع یک اشرافزاده . لابد برای فردی چون تو باید مشکل باشد که در اذهان رنجبران رسوخ کنی.

 

باکونین: خودت چی، مارکس؟ آیا تو فرزند یک قاضی بورژوای مرفه نیستی؟ و یا زنت دختر بارون وستفالن خواهر وزیر کشور پروس نیست؟ اصلن نمی توان تو را از یک خانواده معمولی به حساب آورد.

 

مارکس: سوسیالیزم علاوه بر کارگران به روشنفکران نیز نیازمند است. ضمنا در شب های سر و بی خوابی تبعید، طعم گرسنگی و ظلم و جور را چشیده ام.

 

باکونین: شب های زندانیان بلندتر و سردتر است و من چنان به گرسنگی خو گرفته ام که حالا هم به ندرت آن را حس می کنم.

 

مارکس: از زمانی که در لندن هستم، در خانه های مفروش ارزان و بد قواره زندگی کرده ام. من مجبور بوده ام که پول قرض کرده و غذا را نسیه بخرم و سپس برای پرداخت صورت حساب ها لباس هایم را گرو بگذارم. بچه هایم عادت کرده اند که از پشت در به طلبکارها بگویند که من در خانه نیستم. همه ما، زنم، من، مستخدم پیرمان هنوز در دو اطاق زندگی می کنیم و یک تکه اثاث البیت تمیز و درست حسابی در آنجا پیدا نمی شود. من در روی همان میزی کار می کنم که زنم دوخت و دوز می کند و بچه ها به بازی مشغول می شوند. اغلب نیز ساعت ها بدون غذا یا روشنایی هستیم، زیرا پولی برای خرید انها موجود نیست. مضافا این که زنم و بچه ها نیز اغلب بیمارند و نمی توانم آنها را نزد پزشک ببرم، زیرا نه قادر به پرداخت اجرت معاینه پزشک هستم و نه خرید دارویی که تجویز می کند.

 

باکونین: ولی مارکس عزیز، دوستان مهربانی مانند همکارت انگلس چرا کمک نمی کنند؟

 

مارکس: انگلس فوق العاده سخاوتمند است، ولی همیشه قادر نیست که به من کمک کند. باور کن که هر نوع بدبختی بر سرم آمده و بزرگ ترین مصیبت نیز هشت سال پیش با مرگ پسرم "ادگار" که شش سالش بود به من روی آورد. "فرانسیس بیکن" معتقد است که افراد واقعا مهم آنقدر با جهان و طبیعت تماس دارند و به قدری مفتون و مجذوب چیزهاب مختلف هستند که هر فقدانی را به راحتی تحمل می کنند. من از این گروه افراد نیستم و مرگ پسرم چنان مرا آزرده ساخت که از در گذشت او، امروز نیز مانند روز مرگش اندوهناک هستم.

 

باکونین: اگر به پول احتیاج داری "الکساندر هرزن" فراوان دارد و من همیشه اول به او مراجعه می کنم و دلیلی نمی بینم که به تو نیز کمک نکند.

 

مارکس: "هرزن" یک اصلاح طلب بورژوا و بسیار سطحی است و حاضر نیستم وقت خود را با چنین اشخاص سر کنم.

 

باکونین: ولی اگر "هرزن" نبود من نمی توانستم یکی دو سال پیش اعلامیه کمونیست تو را به زبان روسی ترجمه کنم.

 

مارکس: با این که در ترجمه تاخیر شد، ولی برای آن سپاسگزارم. شاید به عنوان کار بعدی ترجمه کتاب فقر فلسفه را شروع کنی.

 

باکونین: نه مارکس عزیز. آن را جزو آثار برتر تو نمی شمارم و به طور کلی در مورد "پیر ژوزف پرودون" بیش از حد بی انصافی و کم لطفی شده است.

 

مارکس: این موضوع عمدی است و غیر از این هم نباید انتظار داشت، زیرا کتابی است در رد کتاب فلسفه فقر او .

 

باکونین: نوعی مجادله با یک سوسیالیست دیگر است.

 

مارکس: پرودون یک سوسیالیست نیست. او یک جاهل و خود آموخته از طبقات پایین است که تازه به دوران رسیده و پز خصایصی را می دهد که ندارد. فتاوی احمقانه او در باره علم واقعا غیر قابل تحمل است.

 

باکونین: من قبول دارم که "پرودن" زیاد بارش نیست، ولی او صدها بار بیش از سوسیالیست های بورژوا، انقلابی است. او آنقدر شهامت دارد که بی دینی خود را اعلام کند. به علاوه او مدافع رهایی از هر نوع سلطه است و می خواهد که سوسیالیسم از هر نوع قیود دولتی مبری باشد. "پرودن" یک آنارشیست یا آشوبگر است و بدان نیز معترف است.

 

مارکس: به عبارت دیگر آرمان های او شبیه توست.

 

باکونین: تاثیر او در من هرگز عمیق نبوده است. او از شدت عمل خوشش نمی آید و انهدام را نوعی باز سازی تصور نمی کند. من یک انقلابی فعالم، ولی "پرودن" مانند تو یک سوسیالیست نظریه پرداز است.

 

مارکس: منظورت را از یک سوسیالیست نظریه پرداز نمی فهمم، ولی به جرات می گویم که به اندازه تو یک انقلابی فعال هستم.

 

باکونین: مارکس عزیز قصد بی احترامی نداشتم، مضافت این که به خاطر دارم به علت دوئل با هفت تیر از دانشگاه بن اخراج شدی و بنابراین برای انقلاب سرباز خوبی خواهی بود. به شرط آن که بتوانیم تو را از کتابخانه موزه بریتانیا به پشت سنگرها بکشانیم. اگر از تو به عنوان یک سوسیالیست نظریه پرداز نام بردم، منظورم این بود که تو هم مانند "پرودن" یک نظریه پردازی و من هرگز مانند تو یا او نمی توانم رساله های فلسفی بلند و کتب قطور بنویسم. توانایی من در حد یک جزوه است.

 

مارکس: تو مرد تحصیل کرده ای هستی و نباید مانند "پرودن" عوام پسندانه بنویسی.

 

باکونین: این درست است که پرودن یک روستا زاده و خود اموخته است و من فرزند یک ملاک ولی تصور می کنم آنچه منظور توست این است که من در دانشگاه برلن فلسفه هگل را خوانده ام.

 

مارکس: بهترین تحصیلات را کرده ای و من از یک سوسیالیست با فرهنگی مثل تو بیش از این انتظار دارم که در سنگرها تفنگ به دوش گرفته یا تالار اپرای "درسدن" را به آتش بکشد.

 

باکونین: خجالت ام می دهی مارکس. من شخصن تالار اپرا را آتش نزدم و مسلمن در "درسدن" قصد آشوب نداشتم. حقیقت امر را باید به خاطر داشته باشی این است که مجلس "ساکسون" رای بر تشکیل یک حکومت فدرال در آلمان داد و چون شاه "ساکسون" با هر نوع اتحادی مخالف بود، مجلس را منحل کرد. مردم که مورد توهین قرار گرفته بودند در ماه مه همان سال در خیابان های "درسدن" سنگر بستند و رهبران مجلس که بورژوا های آزادیخواه بودند، وارد ساختمان شهرداری شده و حکومت موقت را اعلام کردند.

 

مارکس: فکر نمی کنم برای شخصی چون تو که مخالف هر نوع حکومت است، واقعه مسرت بخشی بوده باشد.

 

باکونین: در هر حال مردم مسلح شده و بر علیه شاه شورش کردند. چون من هم در "درسدن" بودم، خود را در اختیار انقلاب گذاردم. هرچه باشد آموزش نظامی داشتم و آزادیخواهان "ساکسون" هیچ گونه دانشی درباره تسلیحات نداشتند و من با اتفاق چند افسر لهستانی ستاد فرماندهی نیروهای شورشی را تشکیل می دادیم.

 

مارکس: سربازان خوش اقبالی بودید، گو این که چندان برای تو خوش فرجام نبود.

 

باکونین: حق با توست. چند روز بیشتر طول نکشید و شاه از پروسی ها قوای کمکی گرفت و ما مجبور به تخلیه "درسدن" شدیم. همان طور که گفتی برخی از یاران ما، تالار اپرا را به آتش کشیدند، ولی من معتقد بودم که بایستی ساختمان شهرداری را که که خودمان نیز در آن مستقر بودیم منفجر سازیم. ولی لهستانی ها غیبشان زد و "مونر" نیز که از آخرین آزادیخواهان "ساکسون" بود تصمیم به انتقال حکومت به "شمنیتز" گرفته بود و من چون نتوانستم او را ترک کنم، لذا مانند بره ای به مسلخ کشانده شدم. در "شمنیتز" شهردار ما را در رختخواب مان دستگیر کرد.

 


مارکس: و بدین ترتیب روانه زندان شدی. به خاطر وحدت آلمان و به خاطر این که به زور می خواستی یک حکومت آزاد بورژوا تشکیل دهی. واقعا مسخره است.

 

باکونین: امکان داشت که مرا به خاطر همین موضوع حتی اعدام کنند، ولی حالا عاقل تر هستم و از محضر تو کسب فیض فراوان کرده ام. من در سال 1848 با تو مخالفت کردم، ولی حالا می بینم که حق با تو بود. متاسفانه شعله های جنبش انقلابی اروپا مرا بیشتر متوجه نکات منفی انقلاب کرد تا نکات مثبت آن.

 

مارکس: خوشحالم که این سالها مکاشفه و تفکر ثمر بخش بوده است.

 

باکونین: با وجود این هنوز در یک مورد حق با من بود. من به عنوان یک نفر اسلاو آزادی و رهایی نژاد اسلاو را از زیر یوغ المان می خواستم و آن را از طریق انقلابی که به انهدام رژیم های فعلی روسیه، اطریش، پروس و ترکیه و تجدید سازمان مردم در یک محیط کاملا آزاد منجر می شد، جستجو می کردم.

 

مارکس: بنابراین هنوز درباره وحدت اسلاو می اندیشی و هنوز همان روس میهن پرستی هستی که در پاریس بودی.

 

باکونین: منظورت از یک روس میهن پرست چیست؟ آیا هنوز معتقدی که من جاسوس دولت روسیه هستم؟

 

مارکس: من هرگز چنین فکری نداشته ام و یکی از دلایل زیارت امروز تو این است که آثار باقی هر نوع شبهه ای را در مورد این سوء ظن نا خوش آیند، پاک کنم.

 

باکونین: ولی این داستان برای اولین بار در روزنامه "نئو اینشزایتونگ" که تو سر دبیرش بودی منتشر شد.

 

مارکس: من قبلا این موضوع را شرح داده ام. داستان از اینجا آغاز شد که خبرنگار ما از پاریس گزارش داد که ژرژ ساند گفته است تو جاسوس روس هستی. بعدا ما تکذیب ژرژ ساند و خود تو را به طور کامل چاپ کردیم. ما کار دیگری جز این نمی توانستیم انجام دهیم. خود من هم تاسف خود را بارها اظهار داشته ام.

 

باکونین: با آن که می دانی از زندان اتریش به حبس مجرد در زندان روسیه منتقل و سپس به سیبری تبعید شدم، معذالک این شایعه را هنوز نتوانسته ای از بین ببری. تو هرگز زندان نبوده ای و معنی زنده به گور شدن را نمی دانی. این که هر لحظه از روز و شب مجبوری به خود بگویی که من برده ام و هدر رفته ام. این که سرشار از شجاعت باشی و فداکاری برای آزادی باشی، ولی همه عشق و علاقه خود را در یک چهار دیواری محبوس ببینی. این ها همه به قدر کافی ناراحت کنند است تا چه رسد به این که پس از آزادی متوجه شوی که برچسب جاسوسی برای خائنی که تو را محکوم کرده است به پیشانی توست.

 

مارکس: ولی دیگر کسی آن داستان را باور نمی کند.

 

باکونین: متاسفانه، در لندن دوباره همان شایعه پخش شده است و در یکی از روزنامه های "دنیس اورکهات" که از دوستان انگلیسی توست به چاپ رسیده است.

 

مارکس: "اورکهات" آدم عجیبی است. به هر چه که منشا ترکی دارد عشق می ورزد و از هرچه روسی است بدش می آید. به طور کلی عقل اش پاره سنگ بر می دارد.

 

باکونین: ولی تو برای روزنامه او مقاله می نویسی و در برنامه های او شرکت می کنی.

 

مارکس: او یک آدم عجیب و غریب و دوست داشتنی است و چون در مورد "پالمرستون" با من هم عقیده بوده و یا بدان تظاهر می کند، لذا امکاناتی برای انتشار نوشته هایم فراهم می سازد. در واقع نوعی تبلیغ است و مثل روزنامه "نیویورک تریبون" خیلی کم هم پول می دهد. در هر حال بگذار به تو اطمینان دهم که تجدید شایعه احمقانه جاسوسی برای روسیه مرا بیش از خودت ناراحت کرده است. امیدوارم به من اجازه دهی یک بار دیگر برای دخالتی که در پخش این شایعه داشته ام از تو پوزش بطلبم. هرگز از تاسف خوردن برای این مسئله باز نمانده ام.

 

 

فرمت این مقاله به صورت Word و با قابلیت ویرایش میباشد

تعداد صفحات این مقاله  23  صفحه

پس از پرداخت ، میتوانید مقاله را به صورت انلاین دانلود کنید


دانلود با لینک مستقیم


دانلود مقاله جامعه سوسیالیستی