زد فایل

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

زد فایل

مرجع دانلود فایل ,تحقیق , پروژه , پایان نامه , فایل فلش گوشی

دانلود فیلمنامه پروانه های آسیایی

اختصاصی از زد فایل دانلود فیلمنامه پروانه های آسیایی دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

دانلود فیلمنامه پروانه های آسیایی


دانلود فیلمنامه پروانه های آسیایی

دانلود فیلمنامه پروانه های آسیایی

نوع فایل Word http://jahandoc.ir

تعداد صفحات : 86

شخصیت ها:

هانتا
مانچا
دایی
دختر کولی
افسر
پلیس
مسیح
لائوتسه
مرد مست
شاعر
مرد
پیر مرد پیکر تراش
رفقای دایی
صدای رئیس


صدای باران صحنه را پر می کند و صدای سوت قطاری که دور می شود. در کنار صحنه یک پلیس یونیفورم پوش شق و رق، خوابیده بریک چارپایه، خر و پف کنان به نگهبانی مشغول است. هانتا بغض کرده، گریان و خیس به صحنه می آید. سبوئی در دست دارد، گیج و مست دوری می زند. چشم اش به پلیس می افتد. به او نزدیک می شود. سبو به دست، دست ها را به شکل ضربدر مقابل او می گیرد...


دانلود با لینک مستقیم


دانلود فیلمنامه پروانه های آسیایی

تحقیق در مورد فیلمنامه آسمان

اختصاصی از زد فایل تحقیق در مورد فیلمنامه آسمان دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

تحقیق در مورد فیلمنامه آسمان


تحقیق در مورد فیلمنامه آسمان

لینک پرداخت و دانلود *پایین مطلب*

فرمت فایل:Word (قابل ویرایش و آماده پرینت)

 تعداد صفحه55

این داستان به صورت طنز و در رابطه با شجاعت افراد مومن و همچنین ترس افراد غیر مومن در جنگ می‌باشد.

حمید یک آدم کوتوله است که به علت کوتوله بودن اجازه به جنگ رفتن را ندارد که یک پیرمردی هم به علت سن بالا شرایط مشابه او را دارد و این دو به علت عشق به جبهه رفتن با ترفند موفق می‌شوند به جبهه بروند همچنین بیژن که یک آدم لاتی بوده با یک دختر پولدار رابطه برقرار کرده که وقتی پدر دختر که سرهنگ ارتش بوده متوجه این رابطه می‌شود بیژن مجبور می‌شود از ترس پدر دختر و همچنین چشم داشتن به پول آنها خود را خواستگار دختر معرفی کند و چون پدر دختر شرط کارت پایان خدمت می‌گذارد ناخواسته به سربازی می‌رود.

خلاصه فشرده داستان

حمید و پیرمرد به بسیج منطقه می‌روند. پیرمرد چون آنها اجازه به جبهه رفتن را به او نمی‌دهند با آنها دعوایش می‌شود و به حمید هم به علت کوتوله بودن اجازه به جنگ رفتن را نمی‌دهند. حمید به مغازة لباس سربازی فروشی می‌رود و اجباراً به علت هیکل کوچکش یک لباس رسمی با درجه سرهنگ دومی می‌خرد و از درب پادگان داخل می‌رود که دژبان در حال استعمال مواد مخدر بوده است دیر متوجه می‌شود و سرهنگ هم او را می‌بیند و دنبال او می‌کنند که در همین هنگام هواپیماهای دشمن می‌آیند و بیژن که پشت توپ و توپچی بوده از ترس از پشت توپ فرار می‌کند و حمید و سرهنگ می‌روند پشت توپ و هواپیمای دشمن را می‌زنند و فراری می‌دهند. حمید با کمک سرهنگ به جبهه می‌رود و بیژن هم به علت خشم سرهنگ تنبیه شده و به خط مقدم می‌رود پیرمرد هم با کلک زدن به راننده ای که قرار بود حمید را به خط ببرد پشت ماشین مخفیانه سوار شده و به خط می‌روند. ستون پنجم دشمن در غذای نیروهای ایرانی پودر لباسشویی می‌ریزد و حمید و پیرمرد با جانفشانی و زدن تانکهای دشمن اجازه عقب نشینی به نیروهای ایرانی را می‌دهند ولی خود اسیر می‌شوند و بیژن هم که با هماهنگی فرمانده جبهه و خواهش منتظر ماشین بود که به عقب برگردد به صورت تصادفی اسیر می‌شود. حمید با قد کوتاهش موفق به فرار و آزادی بیژن و پیرمرد می‌گردد. حمید و پیرمرد باعث به هم خوردگی در جبهة دشمن می‌شوند و بیژن هم به سمت جبهة خودی و خانه فرار می‌کند که بر سر سانحه رانندگی در شهر کشته می‌شود. حمید سر نجات دادن جان یک نوزاد شهید می‌شود و پیرمرد هم باعث پیروزی نیروهای ایرانی و همچنین به دام انداختن ستون پنجم دشمن می‌شود.

 

خلاصه داستان

حمید یک کوتوله و یک شاگرد مکانیک ولی بسیار وارد و از اوسای خود هم واردتر است. مشغول تعمیر یک مرسدس بنز است که اوسا با حیرت ایستاده و تعمیر حمید را تماشا می‌کند چون خودش بلد نبوده تعمیر کند. اخبار تلویزیون شروع می‌شود اخبار از جنگ می‌گوید و حمید ماشین را رها کرده و سمت تلویزیون می‌دود و مات اخبار جنگ می‌شود. زن حمید که او هم مانند پدر و مادر حمید کوتوله است باردار است ولی او و پدر و مادر حمید که علاقه حمید را به جبهه رفتن می‌بینند به او می‌گویند که به جبهه برود. حمید و پیرمرد در صف کسانی که جلوی بسیج منطقه برای ثبت نام و رفتن به جبهه ایستاده‌اند، بدون اینکه همدیگر را بشناسند در کنار هم هستند. پیرمرد با مسئول ثبت نام به علت اینکه سنش بالاست و او را ثبت نام نمی‌کنند دعوایش می‌شود و آنها اعصابشان خرد می‌شود و وقتی حمید داخل می‌رود و می‌فهمند که او هم که یک کوتوله است می‌خواهد ثبت نام کند سر او داد می‌زنند و او به بیرون می‌آید.

بیژن که در محل خود گنده لات است قاپ سارا –دختر سرهنگ ارتش- که یک خانوادة پولدار هستند را می‌دزدد و دارد تلفنی با سارا صحبت می‌کند که سرهنگ گوشی را بر می‌دارد و سرهنگ غیرتی می‌شود و آدرس بیژن را از سارا می‌گرد و به درب منزل بیژن می‌رود. بیژن که از او می‌ترسد با مادرش صحبت می‌کند. و مادرش هم هنگامی که متوجه می‌شود آنها پولدار هستند می‌رود دم در و می‌گوید که ما آخر هفته به خواستگاری دخترتان می‌آییم. سرهنگ هم می‌گوید پسرتان باید کارت پایان خدمتش را در جلسه خواستگاری بیاورد. در جلسه خواستگاری معلوم می‌شود که بیژن هنوز خدمت نرفته و بیژن از ترس پدر سارا می‌گوید همین فردا می‌رود دفترچه خدمت می‌گیرم و به خدمت می‌روم.

حمید که موفق نشده بود به جبهه برود در پیشگاه خدا گریه می‌کند و از خدا می‌خواهد که به جبهه برود، جلوی درب مغازه‌ای که حمید کار می‌کرده پادگان ارتش است و حمید متوجه می‌شود که پس فردا نوبت اعزام بعدی سربازان به جبهه است. حمید به مغازة لباس نظامی فروشی می‌رود که فقط یک لباس رسمی که مغازه دار برای بچه یکی از مشتری‌های خود دوخته بود هم سایز او پیدا می‌شود و فقط یک درجه سرهنگ دومی هم در مغازه بوده است، که آن را می‌خرد و از مغازه بیرون می‌آید.

حمید لباس ارتشی با درجه را پوشیده و دارد کشیک نگهبان روی برجک را می‌کشد که نگهبان روی برجک می‌گیرد ومی‌خوابد و حمید از دیوار پادگان به داخل پادگان می‌پرد و داخل پادگان سگ داشته که حمید با حملة سگها مجبور می‌شود به خارج پادگان از دیوار دومرتبه بپرد و بگوید به جای نگهبان سگ گذاشتند. حمید لباس نظامی با درجه سرهنگ دومی را پوشیده و از درب دژبانی داخل می‌رود دژبان که سرباز بوده و دارد طریاک می‌کشد دیر متوجه حمید می‌شود و حمید به او احترام گذاشته بود دژبان جا می‌خورد و می‌گوید: آزاد وقتی چشمش به درجة حمید می‌افتد می‌ترسد و می‌گوید: جناب سرهنگ غلط کردم، همه رو معرفی می‌کنم. حمید: کافیه، کاریت ندارم. فقط دفعه آخرت باشه. ببینم گفتی سرهنگ. دژبان : جناب سرهنگ ما باید احترام می‌ذاشتیم. این کار اصلاً جرم داره. حمید به داخل پادگان می‌رود تا سرهنگ را می‌بیند می‌گوید (با خشونت) چرا احترام نمی‌گذاری دژبان که فهمیده بود حمید سرهنگ قلابی است دنبال او می‌کند و حمید فرار می‌کند در همین هنگام هواپیمای دشمن حمله می‌کنند و بیژن که کمک توپچی بوده می‌ترسد و فرار می‌کند و سرهنگ می‌بیند. حمید به کمک توپچی می‌رود و توپچی زخمی می‌شود و سرهنگ پشت توپ می‌نشیند و موفق می‌شوند


دانلود با لینک مستقیم


تحقیق در مورد فیلمنامه آسمان

فیلمنامه: بایسیکل‏ران

اختصاصی از زد فایل فیلمنامه: بایسیکل‏ران دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

فیلمنامه: بایسیکل‏ران


فیلمنامه: بایسیکل‏ران

لینک پرداخت و دانلود *پایین مطلب

فرمت فایل:Word (قابل ویرایش و آماده پرینت)

تعداد صفحه:37

 فهرست مطالب

 

داستان این فیلمنامه، واقعی است و نویسنده در اواخر دهه چهل، طرحی از همین داستان را، در ورزشگاهی واقع در میدان خراسان تهران شاهد بوده است. این واقعه به اشکال دیگر در شهرهای مختلف، چون دزفول و اراک نیز به وقوع پیوسته است.

 

 

 

بیمارستان اول، روز.

 

نقره، زن افغانی در حال جان دادن است. به سختی نفس می‏کشد. جمعه، پسر کوچک او مضطرب است و او را باد می‏زند. گاهی توی دهان مادرش فوت می‏کند (تنفس مصنوعی غلط و ناقص). نسیم، مرد افغانی مهاجر، برای زنش دکتر می‏آورد. دکتر اول، گوشی را روی سینة نقره می‏گذارد.

 

دکتر اول: زنت کلکسیون مرضه. (نقره، زیر گوشی تکان تکان می‏خورد. جمعه و نسیم او را سخت نگه می‏دارند.) این مریضی‏ها ناشناخته است. مال دورة بی پولیه. یه مدت که زیاد گشنه بمونی، همه جور میکربی امکان رشد پیدا می‏کنه. ببرش یه بیمارستان مجهز. فقط یه جا هست که شاید دردتو دوا کنند. (روی نسخه آدرس آن ‏جا را نوشته است.) پول و پله داری؟ اگه نداری نرو.

 

 

تفریحگاه عمومی، روز.

درون یک بنای استوانه‏ای شکل (دیوار مرگ)، یک موتورسوار، با موتوری که چراغش روشن است، به شکل خطرناکی می‏چرخد. از دید مردمی که بالای گودال به تماشا ایستاده‏اند، به آتشگردانی شبیه است. تماشاچیان برای او پول می‏ریزند.

 

 

بیمارستان دوم، روز.

دکتر دوم، فشار خون نقره را اندازه می‏گیرد. موتورسوار و نسیم و جمعه نیز حضور دارند. نقره، گویی در حال جان دادن است.

 

دکتر دوم: من از خدا می‏خوام روی زنت تحقیق کنم. ولی اگر مُرد، من جوابگو نیستم. این مرض ناشناخته است اینجا رو امضا کن!

 

نسیم، خودنویس دکتر دوّم را می‏گیرد و اسمش را می‏نویسد: «نسیم دوچرخه‏سوار» و خطی زیر اسم می‏کشد که امضای اوست. عنوان فیلم، همان نوشتة بدخط اوست. حالا نسیم و دوست موتورسوارش جلوی حسابداری بیمارستانند.

 

حسابدار: شبی هزار تومن پول تخته، به تو تخفیف دادیم، شد شبی پونصد تومن. شبی سیصد تومن پول سرویس و اکسیژنه. پول آزمایش و عمل و ویزیتم سوا نوشته می‏شه. پول هر شبم پیش پیش می‏گیریم. چقدر بیعانه می‏دین؟

 

(نسیم به زنش در انتهای راهرو نگاه می‏کند. نقره بال بال می‏زند. جمعه پسرش توی دهان او فوت می‏کند و دستهایش را بالا و پایین می‏برد. دوست نسیم از جیبش مشتی اسکناس تاکرده درمی‏آورد. نسیم نیز از هر جیبش مقداری پول افغانی درمی‏آورد. حسابدار پول های او را با تعجب نگاه می‏کند. هر چند برگ از اسکناس‏ها مربوط به یک دوره از دولت های مستعجل افغانستان است.) اینا دیگه چیه؟

 

نسیم: هزار و دوصد افغانی[1] و پنجاه پوله[2].

 

حسابدار: تبدیلش کن بیار! (پول های دوست او را می‏شمارد.) این مال امشب. یه خرده‏ام اضافه‏تره. فعلاً بستریش می‏کنم تا پولو بیاری.

 

نقره را با برانکار به تختی می‏رسانند. نسیم و موتورسوار و جمعه به دنبال او هستند. پرستاران به بینی نقره ماسک اکسیژن وصل می‏کنند. نقره، رفته رفته آرام‏تر می‏شود. این عمل به چشم نسیم معجزه‏ای است. روی دعا به آسمان می‏برد.

 

 

تفریحگاه عمومی، ظهر.

موتورسوار پیاده می‏شود. تماشاچیان از بالکن گودال پایین می‏آیند. بچة یکی از تماشاچیان هنوز پول خرد به گودال پرتاب می‏کند. موتورسوار با موتورش از دریچة کف استوانه بیرون می‏آید. نسیم و جمعه بر ترکِ موتور سوار می‏شوند.

 

موتورسوار: نریزین بابا! اگه برای منه که حقوقم ثابته. (به نسیم) دیروز یکیش خورد توی سرم، هنوز درد می‏کنه.

 

 

جلوی یک قهوه‏خانه، روز.

از راه می‏رسند. موتورسوار موتور را روی جک می‏زند. نسیم و جمعه به موتور تکیه می‏دهند.

 

موتورسوار: وایسین اومدم. می‏رم پول‏ها رو تبدیل کنم، نشونی ایازم بگیرم.

 

نسیم: زود برگرد! چاه رو باید تا شب تحویل بدم.

 

موتورسوار می‏رود. چند مشتری از قهوه‏خانه خارج می‏شوند.حاشیة خیابان مملو از تریلی است. آن سوی خیابان مردی ریزنقش سرش را زیر چرخ یک تریلیِ پارک کرده می‏گذارد.[3] پسربچه‏ای که همراه اوست، کمی از تریلی فاصله می‏گیرد و مراقب اطراف می‏شود. حواس نسیم و جمعه به مرد و بچه جلب می‏شود. رانندة تریلی سر می‏رسد و سوار ماشین می‏شود. نسیم از جا نیم‏خیز می‏شود. راننده، ماشین را روشن می‏کند. پسربچة همراه مرد، هنوز عکس العملی نشان نمی‏دهد. شاگرد رانندة تریلی، دوان دوان خود را به ماشین می‏رساند و سوار می‏شود. رانندة تریلی چراغ راهنمایش را می‏زند که راه بیفتد. نسیم و جمعه از بهت چشم‎هایشان باز مانده است. نسیم، ناخودآگاه جیغ می‏زند. اما قبل از او پسربچه خود را جلو تریلی می‏اندازد و دست تکان می‏دهد و به زیر چرخ‏ها اشاره می‏کند. شاگرد راننده سرش را از شیشه بیرون می‏کند، چیزی نمی‏بیند. در را باز می‏کند و پایین می‏آید. پسربچه مردِ زیر چرخ را به شاگرد راننده نشان می‏دهد. موتورسوار از قهوه‏خانه بیرون می‏آید.

 

موتورسوار: پولو تبدیل کردم. نشونی ایازم برای شب گرفتم.

 

نسیم هنوز بهت زده است و با دست، مرد ریزنقشِ زیر تریلی را به او نشان می‏دهد. شاگرد راننده و راننده، او را از زیر ماشین بیرون می‏کشند. راننده نیز به کمک او می‏آید. شاگرد راننده داد و فریاد می‏کند و به گوش مرد می‏زند. عده‏ای از راننده‏ها و مشتریان قهوه‏خانه دور آن‏ها جمع می‏شوند.

 

راننده: مرد حسابی جا قحطیه؟

 

مرد ریزنقش: بدبختم. بیچاره‏ام. زنم داره می‏میره. ولم کنین! بذارین خودمو بکشم راحت شم.

 

شاگرد راننده دوباره می‏خواهد او را بزند که راننده مانع می‏شود و یک اسکناس به او می‏دهد.

 

راننده: برو سراغ یه کار آبرودار! برو امیدوار باش!

 

شاگر راننده: شانس آوردی گیر یه آدم خداشناس افتادی والا من می‏دونستم و تو.

 

نسیم و جمعه که بر ترک موتور نشسته‏اند از آن‏جا دور می‏شوند.

 

 

 

 

 


دانلود با لینک مستقیم


فیلمنامه: بایسیکل‏ران

هنر . طرح فیلمنامه . وسوسه . نغمه شوم . نویسنده مهندس محمد رضا دامغانی

اختصاصی از زد فایل هنر . طرح فیلمنامه . وسوسه . نغمه شوم . نویسنده مهندس محمد رضا دامغانی دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

هنر . طرح فیلمنامه . وسوسه . نغمه شوم . نویسنده مهندس محمد رضا دامغانی


هنر . طرح  فیلمنامه . وسوسه . نغمه شوم . نویسنده مهندس محمد رضا دامغانی

 

 

 

فاطمه با بی رغبتی به مدرسه و گاهی اوقات به کوچه میرود و با زهره دختر همسایه جدیدشان در زمینه های مختلف با هم به صحبت و گفتگو میپردازد   و در می یابد که مادر زهره در یک اقدام فداکارانه جان همسرش را که افسر امنیتی است از مرگ نجات داده و اما خود کشته میشود .  

 و حسن اما با بی حوصلگی به کار میپردازد . و گاه برای رفع خستگی اش به قهوه خانه میرود و در ضمن با قهوه چی که از دوستان او محسوب میشود درد دل میکند .

 


دانلود با لینک مستقیم


هنر . طرح فیلمنامه . وسوسه . نغمه شوم . نویسنده مهندس محمد رضا دامغانی

دانلود یک فیلمنامه

اختصاصی از زد فایل دانلود یک فیلمنامه دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

دانلود یک فیلمنامه


 دانلود یک فیلمنامه

 

 

 

 

 

 

 

 

بخشی از متن اصلی :

خارج از خانه هوا تاریک و سرد بود و باران حتی برای یک دقیقه بند نمی آمد. ولی در اتاق پذیرایی خانه ی شماره ی 12 در خیابان کاستبل محیطی زیبا و گرم بود. آقای وایت پیر و پسرش هربرت شطرنج بازی می کردند و خانم وایت نشسته یود و آن ها را نگاه می کرد. پیرزن خوشحال بود چون پسرش و شوهرش دوستان خوبی برای هم بودند و آن ها دوست داشتند با هم باشند. پیرزن با خود فکر می کرد «هربرت یک پسر خوبی است» «ما سال های زیادی را برای به دنیا آمدنش صبر کردیم و من تقریباً 40 ساله بودم وقتی که هربرت متولد شد ولی ما خانواده ی خوشحالی هستیم» و آقای وایت در همین هنگام لبخندی زد.

درست است. هربرت جوان بود و بسیار می خندید و پدر و مادرش نیز با او می خندیدند. آنها خانواده ی پولداری نبودند ولی یک خانواده ی کوچک شاد بودند. هربرت و آقای وایت صحبت نمی کردند چون با دقت داشتند بازی می کردند. اتاق ساکت بود ولی باران صدای بدی را ایجاد کرده بود و آن ها صدای باران را از پشت پنجره ها می شنیدند. ناگهان آقای وایت گفت «به صدای باران گوش دهید».

هربرت جواب داد: امشب شب بدی است. امشب شب خوبی برای بیرون رفتن نیست. آیا دوست شما آقای تام موریس امشب اینجا می آید؟

آقای وایت: بلی، درست است. او حدوداً ساعت 7 می آید ولی شاید باران ...

آقای وایت صحبتش را تمام نکرد چون هربرت صدایی را شنید.

هربرت گفت: گوش کنید. کسی پشت در است الان

آقای وایت گفت: من صدایی نشنیدم . ولی از صندلی اش بلند شد و رفت که در خانه را باز کند و خانم وایت بلند شد تا اتاق را مرتب کند.

آقای وایت: بفرمائید تام. خیلی عالی است که شما را امشب می بینم ولی چه شب بدی است. کتت را به من بده و بیا داخل اتاق پذیرایی. آن جا گرم و زیبا است. در جلویی باز بودو هربرت و خانم وایت احساس سرما کردند. سپس آقای وایت با یک مرد بزرگ که صورتی سرخ رنگ داشت به خانه برگشت. این مرد همان تام موریس دوست آقای وایت بود. آقای وایت به همسر و پسرش گفت «من و تام در دوران جوانی با هم دوست بودیم ما قبل از اینکه تام به هند برود با هم بودیم. سپس آقای وایت همسر و پسرش را به تام معرفی کرد.

این فایل با فرمت word در اختیار شما قرار می‌گیرد

تعداد صفحات : 19


دانلود با لینک مستقیم


دانلود یک فیلمنامه