لینک پرداخت و دانلود *پایین مطلب*
فرمت فایل:Word (قابل ویرایش و آماده پرینت)
تعداد صفحه55
این داستان به صورت طنز و در رابطه با شجاعت افراد مومن و همچنین ترس افراد غیر مومن در جنگ میباشد.
حمید یک آدم کوتوله است که به علت کوتوله بودن اجازه به جنگ رفتن را ندارد که یک پیرمردی هم به علت سن بالا شرایط مشابه او را دارد و این دو به علت عشق به جبهه رفتن با ترفند موفق میشوند به جبهه بروند همچنین بیژن که یک آدم لاتی بوده با یک دختر پولدار رابطه برقرار کرده که وقتی پدر دختر که سرهنگ ارتش بوده متوجه این رابطه میشود بیژن مجبور میشود از ترس پدر دختر و همچنین چشم داشتن به پول آنها خود را خواستگار دختر معرفی کند و چون پدر دختر شرط کارت پایان خدمت میگذارد ناخواسته به سربازی میرود.
خلاصه فشرده داستان
حمید و پیرمرد به بسیج منطقه میروند. پیرمرد چون آنها اجازه به جبهه رفتن را به او نمیدهند با آنها دعوایش میشود و به حمید هم به علت کوتوله بودن اجازه به جنگ رفتن را نمیدهند. حمید به مغازة لباس سربازی فروشی میرود و اجباراً به علت هیکل کوچکش یک لباس رسمی با درجه سرهنگ دومی میخرد و از درب پادگان داخل میرود که دژبان در حال استعمال مواد مخدر بوده است دیر متوجه میشود و سرهنگ هم او را میبیند و دنبال او میکنند که در همین هنگام هواپیماهای دشمن میآیند و بیژن که پشت توپ و توپچی بوده از ترس از پشت توپ فرار میکند و حمید و سرهنگ میروند پشت توپ و هواپیمای دشمن را میزنند و فراری میدهند. حمید با کمک سرهنگ به جبهه میرود و بیژن هم به علت خشم سرهنگ تنبیه شده و به خط مقدم میرود پیرمرد هم با کلک زدن به راننده ای که قرار بود حمید را به خط ببرد پشت ماشین مخفیانه سوار شده و به خط میروند. ستون پنجم دشمن در غذای نیروهای ایرانی پودر لباسشویی میریزد و حمید و پیرمرد با جانفشانی و زدن تانکهای دشمن اجازه عقب نشینی به نیروهای ایرانی را میدهند ولی خود اسیر میشوند و بیژن هم که با هماهنگی فرمانده جبهه و خواهش منتظر ماشین بود که به عقب برگردد به صورت تصادفی اسیر میشود. حمید با قد کوتاهش موفق به فرار و آزادی بیژن و پیرمرد میگردد. حمید و پیرمرد باعث به هم خوردگی در جبهة دشمن میشوند و بیژن هم به سمت جبهة خودی و خانه فرار میکند که بر سر سانحه رانندگی در شهر کشته میشود. حمید سر نجات دادن جان یک نوزاد شهید میشود و پیرمرد هم باعث پیروزی نیروهای ایرانی و همچنین به دام انداختن ستون پنجم دشمن میشود.
خلاصه داستان
حمید یک کوتوله و یک شاگرد مکانیک ولی بسیار وارد و از اوسای خود هم واردتر است. مشغول تعمیر یک مرسدس بنز است که اوسا با حیرت ایستاده و تعمیر حمید را تماشا میکند چون خودش بلد نبوده تعمیر کند. اخبار تلویزیون شروع میشود اخبار از جنگ میگوید و حمید ماشین را رها کرده و سمت تلویزیون میدود و مات اخبار جنگ میشود. زن حمید که او هم مانند پدر و مادر حمید کوتوله است باردار است ولی او و پدر و مادر حمید که علاقه حمید را به جبهه رفتن میبینند به او میگویند که به جبهه برود. حمید و پیرمرد در صف کسانی که جلوی بسیج منطقه برای ثبت نام و رفتن به جبهه ایستادهاند، بدون اینکه همدیگر را بشناسند در کنار هم هستند. پیرمرد با مسئول ثبت نام به علت اینکه سنش بالاست و او را ثبت نام نمیکنند دعوایش میشود و آنها اعصابشان خرد میشود و وقتی حمید داخل میرود و میفهمند که او هم که یک کوتوله است میخواهد ثبت نام کند سر او داد میزنند و او به بیرون میآید.
بیژن که در محل خود گنده لات است قاپ سارا –دختر سرهنگ ارتش- که یک خانوادة پولدار هستند را میدزدد و دارد تلفنی با سارا صحبت میکند که سرهنگ گوشی را بر میدارد و سرهنگ غیرتی میشود و آدرس بیژن را از سارا میگرد و به درب منزل بیژن میرود. بیژن که از او میترسد با مادرش صحبت میکند. و مادرش هم هنگامی که متوجه میشود آنها پولدار هستند میرود دم در و میگوید که ما آخر هفته به خواستگاری دخترتان میآییم. سرهنگ هم میگوید پسرتان باید کارت پایان خدمتش را در جلسه خواستگاری بیاورد. در جلسه خواستگاری معلوم میشود که بیژن هنوز خدمت نرفته و بیژن از ترس پدر سارا میگوید همین فردا میرود دفترچه خدمت میگیرم و به خدمت میروم.
حمید که موفق نشده بود به جبهه برود در پیشگاه خدا گریه میکند و از خدا میخواهد که به جبهه برود، جلوی درب مغازهای که حمید کار میکرده پادگان ارتش است و حمید متوجه میشود که پس فردا نوبت اعزام بعدی سربازان به جبهه است. حمید به مغازة لباس نظامی فروشی میرود که فقط یک لباس رسمی که مغازه دار برای بچه یکی از مشتریهای خود دوخته بود هم سایز او پیدا میشود و فقط یک درجه سرهنگ دومی هم در مغازه بوده است، که آن را میخرد و از مغازه بیرون میآید.
حمید لباس ارتشی با درجه را پوشیده و دارد کشیک نگهبان روی برجک را میکشد که نگهبان روی برجک میگیرد ومیخوابد و حمید از دیوار پادگان به داخل پادگان میپرد و داخل پادگان سگ داشته که حمید با حملة سگها مجبور میشود به خارج پادگان از دیوار دومرتبه بپرد و بگوید به جای نگهبان سگ گذاشتند. حمید لباس نظامی با درجه سرهنگ دومی را پوشیده و از درب دژبانی داخل میرود دژبان که سرباز بوده و دارد طریاک میکشد دیر متوجه حمید میشود و حمید به او احترام گذاشته بود دژبان جا میخورد و میگوید: آزاد وقتی چشمش به درجة حمید میافتد میترسد و میگوید: جناب سرهنگ غلط کردم، همه رو معرفی میکنم. حمید: کافیه، کاریت ندارم. فقط دفعه آخرت باشه. ببینم گفتی سرهنگ. دژبان : جناب سرهنگ ما باید احترام میذاشتیم. این کار اصلاً جرم داره. حمید به داخل پادگان میرود تا سرهنگ را میبیند میگوید (با خشونت) چرا احترام نمیگذاری دژبان که فهمیده بود حمید سرهنگ قلابی است دنبال او میکند و حمید فرار میکند در همین هنگام هواپیمای دشمن حمله میکنند و بیژن که کمک توپچی بوده میترسد و فرار میکند و سرهنگ میبیند. حمید به کمک توپچی میرود و توپچی زخمی میشود و سرهنگ پشت توپ مینشیند و موفق میشوند
تحقیق در مورد فیلمنامه آسمان